حمیدرضا نقاشیان از 5 بهمن 1357 مسئولیت حفاظت حضرت امام خمینی (ره) را برعهده داشت تا 15 اردیبهشت ماه سال 58، پس از شهادت آیت الله مطهری امام به ایشان دستور داد که در جای دیگر فعالیت کند و برای حفاظت از جان متفکران انقلاب تدبیر کنند.
همزمان با سالروز عروج حضرت امام خمینی(ره) از خاطرات ایشان درباره حفاظت از جان امام (ره) در آن سالها را مرور میکنیم. نقاشیان در خلال صحبتهایش به این مهم اشاره می کرد که وقتی پای حفاظت از جان امام (ره) در میان بود اصلا هیچ چیز برایمان اهمیت نداشت حتی جان خودمان.
نقاشیان در گفت و گو با فارس درباره پیشنهاد حفاظت از جان امام گفت: از 5 بهمن پیشنهاد شد مقر امام مدرسه رفاه تعیین شد و بحث حفاظت مطرح شد اگر شهربانی یا ساواک مانع حضور شد یک مفری را تعبیه کنیم . یک حفاظتی باید صورت بگیرد. مرحوم شهید بهشتی از پیروان مجاهدین خلق استفاده کرد. این جنبش تفاوتی با بچه های سازمان مجاهدین داشت که توسط نیروهای تکنوکرات و بروکرات لطف الله میثمی و اصغر سیدجوادی اداره می شد با یک چنین بینشی آقای بهشتی می خواستند یک فاصله و نقار بین بچه های سازمان شکل بگیرد آْن هایی که تفکر دینی نداشتند ایجاد شود.
بین مرحوم بهشتی مطرحی و منتظری نقار پیش آمد. آقای مطهری این تصمیم را قبول نداشتند . کار عبثی است محافظ امام به دست این گروه . نگرانی و اعتراض مرحوم مطهری به آقای بهشتی رسید یک تصمیم مکمل گرفتند از آقای شهید بروجردی که مسئولیت عملیاتی گروه صف را داشتند خواستند تا حفاظت از امام را در ساختمان به عهده بگیرند . من همکاری خوبی با مجموعه صف داشتیم . آقای شهید بروجردی حفاظت امام را به من سپردند.
وی ادامه داد: 17 نفر بودیم که از 5 بهمن در رفاه مستقر شدیم رفت و آمدها کنترل می کردیم. ما امام را در مدرسه رفاه بعد از فرودگاه و رفتن به منزل یکی از دوستانشان تحویل گرفتیم، گفتم خواهش می کنم روی صندلی یک ده دقیقه برای این بچه ها صحبت بکنید که آرامش ایجاد کنیم . از صبح که بهشت زهرا بودید اضطراب زیادی وجود بچه ها را گرفته است. آقا همان زمان پذیرفتند. تشکر کردند و امید دادند که ما چه شرایطی راخواهیم داشت. بعد هم رفتیم اتاقی که آماده کردیم. ساعت حدود 11 شب آقایان منتظری و مطهری آمدند و مرا صدا کردند گفتند ما به این کادر مدرسه اعتماد نداریم. باید حضرت امام را ببینیم . گفتم حضرت امام تازه برای استراحت رفتند گفتند واجب است من تا در کلاس را باز کردم آقا فرمودند اتفاقی افتاده گفتم آقایان قصد دارند شما را ببینند. ایشان گفتند اشکالی ندارد . رختخواب را جمع کردیم و آقای مطهری گفتند ما صبح اول وقت شما را می بریم مدرسه علوی را آماده کردیم زیرا حفاظت آنجا به دست نیروهای خودمان (موتلفه) است. ایشان یک کلمه دراین باره صحبت نکردند و پذیرفتند اگر شبهه ای در بحث امنیت وجود داردباید تمکین کنند.
حضرت امام را بغل کردم
نقاشیان درباره حرکت امام به سمت قم گفت: اواخر اسفندماه وقتی به سمت قم می رفتیم ، برنامه اینگونه بود که آیات عظام از جمله آقای گلپایگانی، شریعتمداری، مرعشی نجفی در جاده قدیم قدم در مسجد امام حسن بیایند و از حضرت امام استقبال کنند، با اتومبیل به سمت قم حرکت کردیم یک کیلومتر مانده به مسجد اتومبیل نتوانست حرکت کند و موتور اتومبیل سوخت. تنها تدبیر من این بود از ماشین پیاده شدم به بچه های پشت سر گفتم بیایند دور ماشین حافظت تامین شود و دنبال ماشین پرقدرت بودم از دور یک آمبولانس دیدم سریع آمبولانس را آوردم کنار ماشین حضرت امام ، ایشان را سوار ماشین آمبولانس کردیم و راه افتادیم. جلوی در مسجد امام حسن عسگری رسیدیم برای پیاده شدن امام و رساندن ایشان به مسجد کار طاقت فرسا و عجیبی بود ، زنجیر درست کردیم حضرت امام را پیاده کردیم بیش از 7 قدم نتوانستیم جمعیت را کنترل کنیم . بعد دیگر نتوانستیم کنترل کنیم. امام عمامه و عبایشان رفت. در آن لحظه نفهمیدم چه کار کردم، امام را بغل کردم و جمعیت را هول دادم و امام را در همان وضعیت به مسجد رساندم در حیاط مسجد را بستم. وقتی امام را گذاشتم زمین چند ثانیه آقا به من نگاه کرد. اما من دست خودم نبود. برای این که حفاظت درست انجام شود ایشان را بغل کردم.
امام (ره) متوجه جراحت و خونریزی دستم شد
سرتیم حفاظت امام خمینی (ره) درباره دیدارهای امام توضیح داد: در قم حضرت امام به یک مدرسه ای به نام حکیم نظامی برای سخنرانی دعوت شدند، برای این که بتوانم حضرت امام را راحت تر ببرم و مشکلی پیش نیاید روز قبل شناسایی کردم و نقشه ای کشیدم که بتوانم پیش زمینه داشته باشم. بابچه های حفاظت هم مسیر مردم را تعریف کردیم. روز سخنرانی آمدیم در خیابان که آمدیم مردم متوجه شدند و به سمت ماشین آمدند و ما به سختی خودمان رساندیم به در پشتی مدرسه زیرا قصد داشتیم از پشت وارد مدرسه شویم، یکی از بچه ها مامور بود که تا رسیدیم در را بازکند.
وی ادامه داد: ازدحام جمعیت به قدری در کوچه زیاد شد که من مجبور شدم از ماشین پیاده شوم و با مردم صحبت کنیم و بچه ها دستشان را زنجیر کنند تا اتومبیل برسد به در مدرسه، امام را از درسمت چپ خارج کردیم مردم ریختند که با حضرت امام داخل بشوند یا دستی به عبای امام برسانند ما حضرت را که فرستادیم در را محکم بستم. دست من آنجا شکست و جراحت برداشت. بچه ها آمدند مردم را از جلوی پله ها عقب بردند و حضرت امام را رساندیم به مدرسه. اما حضرت امام پشت در ایستاده بودند و به جایگاه نرفته بودند منتظر بودند که من بیام. وقتی وارد شدم نگاه کردند و گفتند دستت چی شده؟ من آنجا نگاه کردم دیدم دستم شکسته و خون می آید. خونی شدن دست من امام را متوجه کرد.