"عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است. اینجا درکربلا،
در سرچشمه جاذبهای که عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اکنون در
گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر
شیطان از خون شکست میخورد؛ از خون عاشق، خون شهید."
فرارو- مرتضی آوینی*؛ روز بالا آمده بود که جنگ آغاز شد و ملائک به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای بنی آدم آمدند. مردانگی و وفا را کجا میتوان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا که راه همچون صراط از بطن هاویه آتش میگذرد؟... دیندار آن است که درکشاکش بلا دیندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم، چه بسیارند اهل دین، آنجا که شرط دینداری جز نمازی غراب وار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند برگرد خانهای سنگی نباشد.
رودر رویی، نخست تن به تن بود و اولین شهیدی که بر خاک افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر کوفی. در زیارت الشهدای ناحیه مقدسه خطاب به او آمده است: «تو نخستین شهید از شهیدانی هستی که جانشان را بر سر ادای پیمان نهادند و به خدای کعبه قسم رستگار شدی. خداوند حق شکر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا کند؛ او که بر بالین تو آمد آنگاه که به خاک افتاده بودی و گفت: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.»
حبیب بن مظاهر که همراه امام بر بالین مسلم بود گفت: «چه دشوار است بر من به خاک افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل میکند. اگر نمیدانستم که لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست میداشتم که مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب گفت: «با این همه، وصیتی دارم» و با دو دست به حسین (ع) اشاره کرد، و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سلام علیکم بما صبرتم.
دومین شهیدی که برخاک افتاد «عبدالله بن عمیر کلبی» بوده است؛ آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینهای که همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به کربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است که در صحرای کربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است. «مزاحم بن حریث» در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت که نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد که نافع بن هلال رسید و او را به هلاکت رساند.
«عمروبن حجاج» که امیر لشکر راست بود عربده کشید: «ای ابلهان آیا هنوز در نیافتهاید که با چه کسانی درجنگ هستید؟ شما اکنون با یکه سواران دلاور کوفه رودر رویید، با شجاعانی که مرگ را به جان خریدهاند و از هیچ چیز باک ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آن همه قلیل است که اگر با هم شوید و آنان را تنها سنگباران کنید از بین خواهند رفت.»
عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد که کسی به جنگ تن به تن اقدام کند. افراد تحت فرماندهی شمربن ذی الجوشن نافع بن هلال را محاصره کردند و بر سرش ریختند. با این همه، نافع تا هنگامی که بازوانش نشکسته بود از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافیانش میانگاشتند که میتوانند او را به ذلت بکشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت: «والله من جهد خویش را به تمامی کردهام. جز آنان که با شمشیر من جراحت برداشتهاند، دوازده تن از شما را کشتهام. من خود را ملامت نمیکنم، که اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمیتوانستید مرا به اسارت بگیرید...» و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند.
آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشکریان عمرسعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشکر چپ، عمرو بن حجاج با لشکر راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سوارکاران... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم، جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانهاش جنبشی عظیم، چیزی به چشم نمیآمد.
راوی
چه باید گفت؟ جنگ در کربلا درگیر است و این سوی و آن سوی، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر که هیچ پیوندی آنان را به کربلا و جنگ اتصال نمیدهد. آنجا بر کرانه فرات، در دهکده عَقر... دورتر در کوفه، درمکه، مدینه، شام، یمن... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین... طوفان نوح همه زمین را گرفت، اما این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با سبکباران ساحلها که بیخبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل، آنجا بر کرانههای راحت و فراغت و صلح و سلم غنودهاند؟ آیا جای ملامتی هست؟
... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان کهکشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بیشمار آسمان لایتناهی، منظومهای غریب، و از آن میان سیارهای غریبتر، بر پهنهاش جانورانی شگفت هر یک با آسمانی لایتناهی در درون. اما بیخبر ازغیر، سر درمغاره تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاکل موهوم و انگارههای دروغین... و این هنگامه غریب در دشت کربلا. آیا جای ملامتی هست؟
آری، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونیاش عکسی است از عالم درون او در لوح آینه سان وجود. طوفان کربلا، طوفان ابتلایی است که انسانیت را درخود گرفته و آن کرانههای فراغت، سرابهای غفلتی بیش نیست. انسان کشتی شکسته طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنه اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرش الرحمن است، و این سیاره؛ عرصه تکوین. اینجا پهنه اختیار انسان است و آسمان عرصه جبروت، و امرتکوین در این میانه تقدیر میشود... آه از بار امانت که چه سنگین است!
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است. اینجا درکربلا، در سرچشمه جاذبهای که عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست میخورد؛ از خون عاشق، خون شهید.
عزره بن قیس که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین رو به رو میشوند شکست میخورند، چارهای ندید جز آنکه «عبدالرحمن بن حصین» را نزد عمرسعد روانه کند که: «مگر نمیبینی سواران من از آغاز روز، چه میکشند از این عده اندک؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن.»... و این گونه شد. عمرسعد «حصین بن تمیم» را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یکایک درخون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید که اسبها همه در خون تپیدند و یلان، آنان که از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشکریان شیطان حمله بردند. از «ایوب بن مشرح» نقل کردهاند که همواره میگفت: «اسب حُر بن یزید ریاحی را من کشتم؛ تیری به سوی مرکبش روانه کردم که در دل اسب نشست. اسب لرزشی به خود داد و شیههای کشید و به رو درافتاد، و لکن خود حُر کنار جست و با شمشیر برهنه در کف، حمله آورد.»
عمرسعد در این اندیشه حیله گرانه بود که اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمهها مانع بود. فرمان داد که خیمهها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام حسین (ع) جمع بودند. خیمهها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه سرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند واز خیمه بیرون ریختند. امام فریاد کشید: «ای شمر! این تویی که آتش میخواهی تا سراپرده مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!» «حمید بن مسلم» میگوید: «من به شمر گفتم: سبحان الله! آیا میخواهی خویشتن رابه کارهایی واداری که جز تو کسی درجهان نکرده باشد؟ سوزاندن به آتشی که جزآفریدگار کسی را حقی بر آن نیست ودیگر، کشتن بچهها و زنان؟ والله درکشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست که مایه خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید: «توکیستی؟» و من او را جواب نگفتم. دراین اثنا شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت: «من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشتتر از عمل تو ندیدهام. مگرتو زنی ترسو شدهای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمرو یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمهها پراکنده ساختند و «ابی عزه ضِبابی» را کشتند. با کشتن او، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بجز زهیر همه آن ده تن به شهادت رسیده بودند.
راوی
تن در دنیاست و جان درآخرت؛ یاران یکایک جان بر سر پیمان ازلی خویش نهادهاند و بال شهادت به حظیره القدس کشیدهاند، اما پیکر خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایقهای داغداری است که بر دشت رسته است. تن در دنیاست و جان درآخرت، و در این میانه، حکم بر حیرت میرود... روز به نیمه رسیده است و دیگر چیزی نمانده که کار جهان به سرانجام رسد.
امام نگاهی به ظاهر کردو نظری در باطن، و گفت: «غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت که عزیر را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه که او را یکی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم، اکنون که بر قتل فرزند رسول خود اتفاق کردهاند...» و همچنان که محاسن خویش را در دست داشت گفت: «والله آنان را در آنچه میخواهند اجابت نخواهم کرد تا خداوند را آن سان ملاقات کنم که با خون خضاب کرده باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود: «آیا فریاد رسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر کسی نیست که ما را یاری کند؟ کجاست آنکه از حرم رسول خدا دفاع کند؟»... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.
راوی
دهر خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق مییافت و خورشید چهره از شرم میپوشاند و سوز دل زمین، دریاها را میخشکاند و... سالهای دریغ فرا میرسید. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاک و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا که آب از چشمی فرو ریخت و خاک سجاده نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و از سینهای برآمد، این سخن تکرار شد. از خاکی که طینت تو را با آن آفریدهاند باز پرس؛ از آبی که با آن خاک آمیختهاند، از آتشی که در آن زدهاند و از نفخه روحی که در آن دمیدهاند باز پرس، تا دریابی که چه امانتداران صادقی هستند.
تاریخ امانتدار فریاد «هل من ناصر» حسین است و فطرت گنجینه دار آن... و ازآن پس، کدام دلی است که با یاد او نتپد؟ مردگان را رها کن، سخن از زندگان عشق میگویم. خورشیدبه مرکزآسمان رسید و سایهها به صاحب سایه پیوستند. امید داشتم که قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سایه خویش نظر کرد که جمع آمده بود و نظری نیز در آسمان انداخت و دانست که وقت فریضه زوال رسیده است... شاید ترنم ملکوتی اذان مؤذن کربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیره القدس، حجاج بن مسروق همه راه را همپای قافله عشق اذان گفته بود، اما اکنون در ملکوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده بود... لکن در عالم تن... این پیکر بیسراوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و حجاج وقت نماز اذان میگفتند، اما آنجا، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت نماز نمیرسد... تن در دنیاست و جان درآخرت، و در این میانه، حکم بر حیرت میرود.
ابو ثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری کرد. امام در آسمان تأملی کرد و گفت: «ذکر نماز کردی؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد. آری، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم که دست از ما بدارند تا نماز بگزاریم.» لشکر اعدا آن همه نزدیک آمده بودند که صدای آنان را میشنیدند. حصین بن تمیم عربده کشید: «این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»
راوی
نماز، روح معراج نبی اکرم است، و او بیاهل کسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد که با هر تکبیری حجابی را میدرد آن سان که با تکبیر هفتم دیگر بین او و خالق عالم هیچ نماند و از شما قبول باشد که نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب را ببین که چگونه بر اقیانوس فخر میفروشد!
حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حمله ور شد و آن صحابی کرامتمند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربهای زد که بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاک افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت میجنگید و آنان را به خاک و خون میافکند که دورهاش کردندو مردی از بنی تمیم ضربهای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزهای که از کارش انداخت. «بدیل بن صُریم» از مرکب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد. حُصین بن تمیم او را گفت: «من در قتل او شریکم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشکر جولان دهم، تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کردهام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.» پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشکر جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد کرد.
حُربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یکدیگر به دریای لشکر عمرسعد زدند تا امام و باقیمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یکی در لجه حرب غوطه ور میشد دیگری میآمد و او را از گیرودار خلاص میکرد، تا آنکه پیادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و «ایوب بن مِشرَح خَیوانی» با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یکدیگر شریک شدند و یاران پیکر نیمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاک از سر و روی او میزدود و میفرمود: «تو به راستی حُری، همان سان که مادرت برتو نام نهاد؛ به راستی حُری، چه دردنیا و چه در آخرت.»
راوی
آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی که آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی که وارث آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چهها که بر انسان نرفته بود.
*کتاب فتح خون
نوشته مرتضی آوینی