ناصر قريشي زاده، بازپرس جنايي در روزنامه قانون روایت کرده است:
سال 84 یا 85 بود و من
در سمت نماینده دادستان و قاضی اجرای احکام در دادسرای جنایی مشغول کار
بودم. در آن زمان پروندههای زیادی به دادسرا ميآمد و من به عنوان قاضی
اجرای حکم، وظیفه داشتم احکام را به متهمان ابلاغ و آنها را اجرا کنم، مثلا
اگر حکم قصاصی از سوی دیوانعالی کشور تایید شده و پرونده به شعبه اجرای
احکام فرستاده ميشد، باید مقدمات اجرای حکم را فراهم ميکردیم. از گرفتن
اجازه از دفتر رئیس قوه قضائیه گرفته تا تعیین زمان اجرای حکم و انجام
کارهای قانونی آن. گاهی وقتها هم که حکميبه غیر از قصاص بود، وظیفه
داشتیم که آن را به متهمان که در زندان بودند ابلاغ کنیم تا بفهمند که
مجازاتشان چیست. هر کدام از این پروندههایی که در اختیار ما قرار ميگرفت،
ماجرایی داشت، اما در میان آن همه پرونده، پرونده ای بود که با گذشت حدود 7
سال از آن هنوز به یاد دارم و یکی از خاطراتی است که در ذهنم مانده است.
یکی از روزهای پايیز بود و هوا کم کم رو به سردی ميرفت و من داخل شعبه
اجرای احکام سرگرم انجام کارها بودم که ماموران، مرد میانسالی را به عنوان
متهم به قتل به شعبه آوردند. دست و پای متهم بسته بود، او به همراه مامور
بدرقه زندان وارد اتاق شد و روی صندلی مقابلم نشست. مرد میانسال که خسرو
نام داشت متهم به قتل پسرش بود و محکوم به حبس شده و این حکم در دیوانعالی
کشور تایید شده بود.
خسرو از مرگ پسرش خیلی ناراحت بود و غم سنگینی را ميشد در چشمهایش
خواند. با اینکه طبق شناسنامه اش 60 سال داشت اما چین و چروکهای صورتش سن
او را خیلی بیشتر نشان ميداد و ميشد حدس زد که این موضوع برميگردد به
قتل پسرش.
مثل تمام پروندهها، قبل از حضور متهم، پرونده را بهطور کامل مطالعه
کردم. خسرو در یک درگیری خیابانی پسرش را به قتل رسانده بود و طبق ماده 220
قانون مجازات اسلاميمرد میانسال قصاص نميشد و محکوم به حبس و دیه بود.
رو به مرد میانسال کردم و به او گفتم:" شما محکوم به حبس هستید و طبق قانون
باید حکمتان را در زندان سپری کنید و بعد از پایان مدت زمان محکومیت آزاد
هستید. "
بعد برگه حکم را مقابلش قرار دادم و از او خواستم برگه را امضا
کند. خسرو با دستهایی لرزان زیر برگه حکم را امضا کرد و روی اولین صندلی
در مقابل میزم نشست. مرد میانسال حال خوبی نداشت و سعی ميکرد جلوی
اشکهایش را بگیرد.
از او خواستم کميآرام باشد. مرد با چشمانی بیفروغ نگاهی به من انداخت و
دیگر نتوانست تحمل کند و به آراميگریه کرد. سکوت کردم تا مرد میانسال
آرامتر شود و بعد از دقایقی خیلی شمرده و آرام شروع به صحبت کرد و از مرگ
سه پسرش گفت. ماجرای زندگی او باور نکردنی و خیلی ناراحت کننده بود.
خسرو نگاهی به دستبند دستش انداخت و ماجرای زندگی اش را بیان کرد و گفت:"
واقعا درست یادم نميآید چند سال قبل بود. برای خودم که یک قرن گذشت اما
فکر ميکنم حدود سه سال قبل بود شاید هم بیشتر. بعد از ازدواجم صاحب چهار
فرزند شدم. سه پسر و یک دختر. زندگیمان خوب بود. کاستیهایی در زندگیمان
داشتیم اما جمع گرم و صمیمانه خانواده و قناعت همسرم باعث شده بود تا معنی
تلخی را در زندگی احساس نکنم. اما یک دفعه ورق زندگی ام برگشت و همه
بدبختیها باهم روی سرم خراب شد. بدبختیهایم از زمانی شروع شد که پسر
بزرگم به دام اعتیاد افتاد و روزگارمان سیاه شد.
کامران، پسر بزرگم خیلی خوش اخلاق و کاری بود اما از زمانی که معتاد شد
همه چیز تغییر کرد. حتی رفتارش. اعتیاد باعث شد که کارش را رها کند و برای
تهیه هزینه مواد مدام سراغ من و مادرش بیاید. او کار درست و حسابی نداشت
که بتواند با آن خرج موادش را تهیه کند برای همین از من و مادرش پول
ميگرفت و برای اینکه ما به او شک نکنیم که معتاد است هر روز برای گرفتن
پول بهانهای ميآورد. اما بهانههای او در برابر چهره رنگ پریده و لاغرش،
راز اعتیاد او را مخفی نميکرد. تا آنجایی که ميتوانستم سعی ميکردم به
کامران کمک کنم و هوای او را داشته باشم. اما من یک پدرم و نميتوانستم
نابودی او را ببینم. برای همین گاهی اوقات برای دادن پول خرید مواد با او
مخالفت ميکردم و همین مخالفت من یا مادرش باعث ميشد که جنجالی در خانه به
پا شود.
کامران که بعد از مدتی دیگر برایش مهم نبود ما از اعتیادش با خبر
شویم با تهدید و دعوا هم شده از ما پول ميگرفت. به خودم که آمدم دیدم خانه
ما شده پاتوق معتادان و هر شب دوستان کامران در خانه ما جمع ميشدند.
کارهای او آبروی ما را برده بود. اما من چکار ميتوانستم انجام دهم؟ او
پسرم بود، من کامران را خیلی دوست داشتم.
مرد میانسال با تک سرفه ای گلویش را صاف کرد و ادامه داد:" همه افراد خانه
از رفتار کامران و درگیریهایی که در خانه بهوجود ميآورد به تنگ آمده
بودند. هیچکس نميتوانست رفتارش را تحمل کند اما با این حال کامران پسر
بزرگم بود و زمانی که برادرهای دیگرش ميخواستند با او برخورد کنند من
مخالفت ميکردم و اجازه نميدادم به او حرفی بزنند. همین مسئله باعث ایجاد
دو دستگی بین اعضای خانواده ام شده بود. من و کامران یک طرف این ماجرا
بودیم و همسرم و بقیه بچههایم طرف دیگر.
روز حادثه را هیچ وقت از یاد
نميبرم. پسر بزرگم خمار مواد بود و داخل خانه داد و بیداد راه انداخته
بود. پسر دومم که کامبیز نام داشت با کامران درگیر شد. کامبیز ميگفت که
کامران آبروی او و خانوادهمان را برده است و نميتواند به خاطر کارهای او
سرش را در محل بلند کند. پسرم ميگفت با کارهایی که کامران کرده دیگر اهالی
خانه رویشان نميشود به کوچه و خیابان بروند و همه مردم محل در مورد ما
حرف ميزنند. داد و بیدادهای کامران و شکایتهای کامبیز باعث شد تا بین دو
برادر درگیری رخ دهد و پایان این درگیری مرگ پسر بزرگم بود.
کامبیز آنقدر
ناراحت بود که با ضربات چاقو برادر بزرگش را به قتل رساند و حادثه ای که
نباید رخ ميداد، رخ داد. پس از این ماجرا کامبیز به خاطر قتل برادرش
دستگیر شد و مدتی بعد به اتهام قتل عمد پای میز محاکمه رفت و محکوم به قصاص
شد." خسرو یکبار دیگر سکوت ميکند، بعد از مکثی نسبتا طولانی ادامه
ميدهد:" روز دادگاه همه ما آنجا بودیم. من و همسر و بچههایم در جلسه
محاکمه حضور داشتیم. در آن جلسه همه اعضای خانوادهام از خون کامران گذشتند
و نسبت به برادرشان اعلام گذشت کردند و فقط من بودم که قصاص ميخواستم.
در
دادگاه اعلام کردم که حاضرم سهم دیه همسرم را که او هم ولی دم بود، بدهم و
پسرم را قصاص کنم. به همین خاطر دادگاه او را به قصاص محکوم کرد، اما
همسرم مخالف بود و ميگفت باید رضایت بدهیم. نه تنها همسرم بلکه پسر کوچکم و
دخترم نیز خواهان بخشش بودند اما من قصاص ميخواستم. تنها حرفی که ميزدم
قصاص کامبیز بود. نميتوانستم به خاطر قتل کامران او را ببخشم. تا زمان
اجرای حکم، همسرم و دو فرزندم خیلی تلاش کردند که رضایت مرا جلب کنند اما
بی فایده بود، من تصمیم خودم را گرفته بودم و کامبیز باید قصاص ميشد.
هر
چه همسرم و فرزندانم گفتند که کامران معتاد بود و زندگی ما را هم به خاطر
اعتیادش خراب کرده بود، قبول نکردم. آنها اصرار به بخشش و آزادی کامبیز
داشتند اما من معتقد بودم که باید پسرم اعدام شود و در نهایت هم به خواست
من و براساس حکم صادره از سوی دادگاه، پسر دومم چند ماه بعد از جنایت به
دار آویخته شد.
مرد میانسال سرش را پایین انداخت و با صدایی که درد و ناراحتی در آن به
وضوح شنیده ميشد ادامه داد:" با قصاص کامبیز، زندگی ما بدتر از قبل شد.
بین من و فرزندان و همسرم اختلافات شدیدی بوجود آمد. آنها مرا عامل مرگ
کامبیز ميدانستند و نميتوانستند با من در یک خانه زندگی کنند و بعد از
مدتی هم مرا ترک کردند. سعی کردم به آنها بفهمانم که چرا کامبیز را قصاص
کردم اما آنها نميتوانستند مرا ببخشند، شاید هم من نميخواستم آنها را درک
کنم. زندگی بدی بود، اما هر چه بود ميگذشت و من کم کم به تنهایی عادت
کرده بودم. اما چند ماه بعد وقتی برای خرید از خانه خارج شدم، خیلی اتفاقی
دخترم و پسر کوچکم کاوه را در خیابان دیدم. هیچ چیز تغییر نکرده بود،
هنوز آنها مرا مسبب قتل کامبیز ميدانستند.
کاوه به جای اینکه به من سلام
کند و حال مرا بپرسد شروع به شکایت کرد و گفت: تو باعث شدی کامبیز کشته
شود، باعث مرگ کامران هم تو بودی. اگر آنقدر به حرفهای او گوش نميدادی و
هر چه کامران ميگفت گوش نميکردی او به دام اعتیاد نميافتاد. بعد از مرگ
کامران تو به جای اینکه پسر دیگرت را نجات دهی او را به خاطر مرگ پسر بزرگت
قصاص کردی. در حالی که پسر بزرگت یک معتاد بود و هر روز تو و مادر را به
خاطر هزینه موادش اذیت ميکرد. اما تو هیچ وقت این موضوع را در نظر نگرفتی و
بی رحمانه او را قصاص کردی و طناب دار را به گردن پسر خودت و برادر من
انداختی."
خسرو باز شروع به گریه کرد، او طوری گریه ميکرد که شانههایش ميلرزید،
ماجرای زندگی اش خیلی عجیب و در عین حال باور نکردنی بود. خسرو با همان
بغضی که در گلویش بود گفت:"حرفهای کاوه باعث شد که ما باهم درگیر شویم،
آنقدر عصبی بودم که متوجه نبودم چه کار ميکنم. اما زمانی که به خودم آمدم
چاقوی خونی را در دستم دیدم و پسر کوچکم را غرق خون دیدم که روی زمین
افتاده بود. مردم زیادی اطراف ما جمع شده بودند، صداها را مبهم ميشنیدم،
یکی ميگفت با پلیس تماس بگیرید و صدای دیگری ميگفت به اورژانس زنگ بزنید.
کاوه در مقابل چشمانم روی برانکارد قرار داده شد و به بیمارستان انتقال
یافت و من دستگیر شدم.
متاسفانه تلاش پرسنل بیمارستان هم بی نتیجه ماند و
پسر کوچکم تسلیم مرگ شد. من پسر کوچکم را کشته بودم و به اتهام قتل دستگیر
شدم و پای میز محاکمه رفتم. طولی نکشید که دور عوض شد و این بار من بودم که
باید به اتهام قتل پسرم محاکمه ميشدم. من در دادگاه محاکمه شدم و از
آنجا که پدر مقتول بودم قصاص نشدم و دادگاه مرا از جنبه عموميجرم محاکمه
کرد و حالا هم که رای آمده و در اختیار شما قرار گرفته، فهمیدم که باید چند
سال در زندان بمانم.»
مرد میانسال با کف دست اشکهایش را پاک کرد و از
روی صندلی بلند شد. او هنگاميکه داشت اتاق را به همراه مامور بدرقه زندان
ترک ميکرد لحظه ای مکث کرد و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:" سه پسرم را
از دست دادم و در مرگ هر کدامشان من مقصر بودم." خسرو به همراه مامور
بدرقه زندان، اتاق را ترک کرد، او به زندان ميرفت تا دوران محکومیتش را
سپری کند. سه پسر او کشته شده بودند و او به خاطر مرگ سومین پسرش به زندان
محکوم شده بود.