bato-adv
کد خبر: ۱۶۷۷۱۷

دردسرهای پول گرفتن از مرکز اسناد پزشکی تامین اجتماعی

نه از بوی نان خبری هست و نه موعد واریز یارانه‌هاست. پاکت‌های سفید شیر هم در کار نیست. اما آدم‌های توی صف، سفت‌وسخت ایستاده‌اند و انتظار می‌کشند تا دری شیشه‌ای به روی آنها گشوده شود.
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۷ - ۱۲ آبان ۱۳۹۲
نه از بوی نان خبری هست و نه موعد واریز یارانه‌هاست. پاکت‌های سفید شیر هم در کار نیست. اما آدم‌های توی صف، سفت‌وسخت ایستاده‌اند و انتظار می‌کشند تا دری شیشه‌ای به روی آنها گشوده شود. اینجا دفتر رسیدگی به اسناد پزشکی استان تهران است. هوای نسبتا سرد صبح روز اول آبان، بعضی‌ها را مچاله کرده. ساعت حدود 6:20دقیقه است و هنوز تا ساعت هفت و زمان نوبت‌دهی وقت زیادی مانده. بیشتر از 50نفر توی صف ایستاده‌اند. آنها یا بیمار هستند یا همراه بیماری که در گوشه خانه یا اتاقی در بیمارستان رنج می‌کشد. دسته سوم هم شامل افرادی است که دوران بیماری را پشت‌سر گذاشته‌اند. با این حال هدفشان مشترک است؛ همه‌شان پیگیر بازگرداندن هزینه‌های درمانی هستند که از جیبشان پرداخت می‌کنند. همان هزینه‌هایی که بیمه قول داده است که آن را تقبل می‌کند اما به هزار شرط و شروط.

آقایی با کت‌وشلوار قهوه‌ای و شال‌گردن سورمه‌ای نفر پنجم صف است. می‌گوید ساعت شش اینجا بوده و با این حال نفر پنجم است. از «هفت‌حوض» در شرق تهران آمده به خیابان «کارگر» در مرکز شهر. از آن مدل آدم‌هایی است که هم حسابی سرحال است و هم شش‌دانگ حواسش جمع است که شهروندان وظایفشان را به خوبی انجام دهند و فردی توی صف از دیگری جلو نزند. با توضیحاتی هم که به آدم‌های تازه‌رسیده می‌دهد، معلوم است از پیشکسوتان صف‌های دفتر اسناد پزشکی به حساب می‌آید: «سه بار برای خودم، چهار بار همسرم و یک‌بار هم زایمان دخترم.» بعد به شوخی ادامه می‌دهد: «به مریض توی خانه ما خوش می‌گذرد اما پولش را نداریم. آدمی که پول ندارد باید چه کار کند؟»

 مردی که کنار او ایستاده عینکش را روی بینی جابه‌جا می‌کند و سریع جواب می‌دهد: «باید برود بمیرد. یا برود کلاهبرداری کند یا دزدی. به خودشان هم که ‌می‌گوییم همین جواب را می‌دهند. می‌گویند بروید دزدی کنید.» خانمی با صدای بلند جوابش را می‌دهد: «آقا ما دزدی بلد نیستیم. اگر هم دزدی کنیم، شانس که نداریم؛ دستگیر می‌شویم. همه که نمی‌توانند فرار کنند.» جمله آخرش متلکی است به آقای سه‌هزار‌میلیاردی. داغ دل همه تازه می‌شود. یکی ناسزا می‌گوید و دیگری حساب‌کتاب می‌کند که سه‌هزار‌میلیارد یعنی چقدر؟

حرف‌هایشان که در این مورد ته می‌کشد، آقای کت‌وشلوار قهوه‌ای با لهجه غلیظ ترکی می‌گوید: «توی اردیبهشت برای زایمان دخترم آمدم. اوضاع همین بود. باید کله سحر از آن ور شهر بیایی و تا ظهر هم علاف شوی. به ما گفته بودند برگه گواهی ولادت کافی است. بعد که آمدم اینجا، گفتند باید فتوکپی شناسنامه هم باشد. رفتم و روز بعد آمدم. این دفعه ایراد گرفتند که امضای حسابدار خوانا نیست و اسمش را هم ننوشته.» به اینجا که می‌رسد، انگار خستگی همان روز به سراغش آمده باشد، عصبانی می‌شود و کمی صدایش بالا می‌رود: «خون انسان را به جوش می‌آورند. انسان را عذاب می‌دهند. بهشان گفتم شما مسلمان نیستید؟ خانواده ندارید؟ ناموس ندارید؟ چرا بنده را عذاب می‌دهید؟» مسوول رسیدگی به پرونده قبول نمی‌کرده و او مجبور شده بوده روز سوم نیز همین پروسه را طی کند تا بالاخره مهر تایید پای مدارک دخترش نقش ببندد.

سردی هوا کمتر شده و آدم‌های بیشتری از کرختی اول صبح درآمده‌اند و راحت‌تر زبانشان می‌چرخد تا گله‌هایشان را بازگو کنند. آقایی عینک به چشم می‌گوید آنقدر از آدم کاغذ و فتوکپی می‌خواهند که گاهی خودشان هم قاطی می‌کنند. راست می‌گوید؛ ویژگی مشترک دیگر آدم‌های توی صف، پاکت‌ها و کاغذهایی است که در دست گرفته‌اند. اصل و فتوکپی صورتحساب بیمارستان، گواهی پزشک، فتوکپی شناسنامه، کارت ملی، خلاصه‌های پرونده، عکس‌های رادیولوژی، رسید آزمایش‌های انجام‌شده و هرچیز دیگری که ثابت می‌کند بیماران چه هزینه‌هایی را متحمل شده‌اند. بیمارانی که برای چندمین‌بار گذارشان به دفتر رسیدگی اسناد پزشکی افتاده است، خوب می‌دانند که نباید بهانه‌ای به دست مسوولان رسیدگی به پرونده‌هایشان بدهند و گرنه آنچه نصیبشان خواهد شد، کلافگی و دوندگی‌های بیشتر است.

دو، سه دقیقه به ساعت هفت، عاقبت قفل‌های در باز و اولین پیروزی نصیب لشکر سحرخیز می‌شود. آدم‌های توی صف بار دیگر پشت باجه نوبت‌دهی انتظار می‌کشند تا مسوول اخموی دفتر، نوبت‌ها را تقسیم کند. سالن کوچک و گرم دفتر اسناد پزشکی، شامل 18باجه است. سمت چپ باجه‌های تایید نسخه دارویی، سمت راست باجه‌های مخصوص تایید نسخه‌های بیماران بستری و در میانه اینها، باجه‌های تایید نسخه بیماران سرپایی قرار دارد. 10ردیف صندلی چهارتایی و پنج ردیف صندلی دوتایی، یکی‌یکی پرمی‌شوند. آقایی هم نزدیک باجه تایید نسخه دارویی نشسته و به مراجعه‌کنندگان این قسمت شماره می‌دهد. کار آنها زودتر راه می‌افتد. برعکس بیماران بستری که معطلی‌شان زیاد است.

آدم‌های توی صف باید صبرشان را برای یک ماراتن چندین‌ساعته و گاهی حتی چندین‌روزه جیره‌بندی کنند. یک ساعت انتظار تا ساعت هشت و زمان شروع کار کارمندان مانده است. خانم میانسالی، عصا به دست با پانسمانی روی چشم از در وارد می‌شود. با همان یک دانه چشم هم می‌شود فهمید که از حضور این همه آدم تعجب کرده است. ساعت 7:35 است و برای کسی که از کرج آمده، آنچنان دیر نیست. شماره می‌گیرد و آقای مسوول تخمین می‌زند که ساعت 11 نوبتش می‌شود. زن می‌گوید: «گفته بودند غلغله می‌شود اما فکر نمی‌کردم این قدر. یک‌میلیون و 800‌هزار تومان هزینه درمان چشمم شده است. یک‌میلیون و 200‌هزار تومان را بیمه پاسارگاد داده است. آمده‌ام ببینم 600‌هزار تومان بقیه‌اش را اینها می‌دهند یا نه؟»

اینجا آدم‌ها نداشتن‌هایشان را به رخ هم می‌کشند. درد همه یکی است. چیزی برای پنهان‌کردن ندارند. انگار هرچه اوضاعشان سخت‌تر و جیبشان خالی‌تر باشد، مهرهای تایید زودتر مدارکشان را رنگی می‌کند. خانم بغل‌دستی، ابروهای پهنش را بالا می‌اندازد و از گوشه چشم نگاهی می‌کند و می‌گوید: «خوش‌به‌حالتان. برای 600‌هزار تومان آمدید.» و خانم جواب می‌دهد: «نداریم خانم‌جان. شما دارید؟» البته منظور خانم با ابروهای پهن این نیست که 600‌هزار تومان پول کمی است. او می‌خواهد از زن دلجویی کند: «نگفتم کم است. دو روز پیش آمده‌ام و مدارکم را آورده‌ام. سه‌‌میلیون هزینه بستری و درمان ریه‌ام کرده‌ام. گفته‌اند از این همه پول فقط 400‌هزار تومانش را پرداخت می‌کنند. امروز آمده‌ام و دوباره مدرک آورده‌ام.»

خواندن اولین شماره یعنی که ساعت‌کاری آغاز شده است. آقایی قدبلند که توی صف ایستاده و همزمان شنونده این حرف‌هاست، می‌گوید: «همین هم خوب است خانم. هرچه از دهان شیر بگیریم، غنیمت است.» خودش برای تایید مدارک همسرش آمده. هزینه عمل قلب و درمان همسرش 25‌میلیون تومان شده است. نوبتش که می‌شود، به آقای مسوول می‌گوید که چرا تلفنی نوبت نمی‌دهند. منظورش سامانه تلفن گویای دفتر اسناد پزشکی است که به‌گفته سیدمحسن دیباجی، رییس دفتر رسیدگی اسناد پزشکی، به منظور کاهش مراجعه حضوری بیمه‌شدگان و صرفه‌جویی در وقت آنها راه‌اندازی شده است.

 مسوول بی‌حوصله جواب می‌دهد که «کار می‌کند آقا» و آقا پاسخ می‌دهد: «شما گوش‌کن من چه می‌گویم؛ تا می‌آیم کد ملی را بگویم به سه شماره آخر که می‌رسد می‌گوید از تماس شما متشکریم.» مسوول جواب می‌دهد: «شما کد را زود بگو». آقا جواب می‌دهد: «شما انگار...» صداها بالا و بالاتر می‌رود. مرد چهره‌اش از عصبانیت قرمز می‌شود. می‌گوید دو روز است که دارد شماره می‌گیرد اما نتوانسته تلفنی نوبت رزرو کند. زن جوان مشکی‌پوشی حرفش را تایید می‌کند. او هم می‌گوید تلفن زده است و جوابی دریافت نکرده.

 «این اداها را در می‌آورند. فکر کرده‌اند خارج است.» او برای تایید نسخه داروی برادرش آمده. برادرش پیوند کلیه انجام داده است و باید به مدت یک‌ماه و سه بار در هفته آمپولی بزند که به خون‌سازی کمک می‌کند. هزینه هر آمپول 200‌هزار تومان است. زن جوان می‌گوید: «دفعه قبل ازشان خواستم که حداقل این تایید را برای شش‌ماه بزنند تا مرتب نیاییم اینجا. قبول نکردند. حتی یک‌بار هم می‌خواستیم از داروخانه دو تا آمپول را آزاد بخریم. داروخانه گفت برای خرید آزاد هم باید دفتر اسناد تایید کند.»

ساعت 8:24 کرکره باجه نوبت‌دهی پایین می‌آید. ظاهرا به اندازه کافی برای امروز مشتری دارند. آقای مسوول کمی خونسرد و کمی بداخلاق بیماران را به روز شنبه، ساعت هفت صبح وعده می‌دهد. آنها که دیر رسیده‌اند و انگار خبر دارند که قبلا تا 9صبح وقت نوبت‌دهی بوده است اعتراضشان راه به جایی نمی‌برد جز آنکه برگه‌هایی به دستشان می‌دهند که مدارک مورد نیاز و شماره سامانه تلفن گویاست و این یعنی محترمانه به سمت در خروج راهنمایی می‌شوند تا شنبه‌ای که از خروسخوان، ماراتن «تایید» را شروع کنند.
مجله خواندنی ها
مجله فرارو