علیاکبر محتشمی پور، سفیر اسبق ایران در دمشق در گفتوگویی با هفتهنامه آسمان، به پیام محرمانه امام خمینی به حافظ اسد، رییسجمهور سابق سوریه اشاره کرده که گزیدههایی از آن در پی میآید:
* بهمن سال ۸۹ بود که از ایران به نجف رفتم. البته تابستان پارسال نیز یک مدت به ایران برگشتم و بعد دوباره رفتم تا همین چند روز پیش که برگشتم. هوا که بهتر شود، مجددا بر میگردم عراق. از وقتی هم که از ایران خارج شدم، همه چیز را بوسیدم و گذاشتم توی طاقچه و رفتم. من در آنجا نیز اصلا اخبار ایران را پیگیری نمیکنم. هر کسی که میآمد از من سوالی میکرد، میگفتم بیخبرم. اینجا آمدهای این خبرها را رها کن. برو سراغ زیارت امیرالمومنین.
اینجا جز ضعف اعصاب، کار دیگری نداشتم. حرف ما که دیگر خریداری ندارد. الان فقط یک مجموعه است که حرف و پیشنهادهایش مورد توجه است. کسی به حرف ما توجهی ندارد. تمام تماسهای ما دیگر قطع شده بود. خب دیدم از هر حیث دیگر اینجا کارایی ندارم. گفتم حالا که اینجا به کاری نمیآیم، به نجف بروم و دنبال عاقبت باشم. آنجا مطالعه میکنیم.
* اوایل زمستان ۱۳۴۴ امام به نجف تبعید شدند، من اردیبهشت سال ۱۳۴۵ به قصد دیدار امام به نجف رفتم. به محض اینکه وارد عراق شدم، مرا گرفتند. یقین داشتند که من از ایران آمدم. اما من محکم ایستادم و گفتم که من از نجف آمدم به فاو تا در مراسم روضهخوانی شرکت کنم. اما آنها نپذیرفتند. مرا به زندان بردند.
در نجف، به مدرسه آقای بروجردی که امام شبها در آن نماز میخواند، خبر دادم. دوستان آمدند، ضمانت دادند و مرا آزاد کردند. ۲ ماه آنجا بودم. چون نتوانستم ثابت کنم که مقیم نجف هستم، من را با برگه عبور فرستادند ایران و تحویل ساواک دادند. ساواک من را گرفت و به زندان قصرشیرین برد. بعد از من التزام گرفتند که دیگر به نجف و عراق برنگردم. من التزام دادم. اما یک سال بعد در سال ۴۶، از همین مسیر به نجف رفتم و مقیم شدم.
* در آن ایام، رویکرد خاصی بر حوزه نجف سایه افکنده بود. آن نیز این بود که به هیچوجه، هیچ یک از روحانیون در سیاست دخالت نکنند و صرفا کار، کار حوزوی باشد. البته این موضوع، خودش یک سیاست دو لایه بود. از یک طرف، ارتباط با حکومت عراق کاملا قطع بود و از طرف دیگر روابط برخی از بیوت با رژیم ایران یا خوب بود یا متوسط الحال بود. فقط در برههای در آن داستان ایالتی – ولایتی، مراجع نجف، مراجع قم را همراهی و اعتراض کردند.
اما بعد از آن، رفته رفته، رویکرد بیوت علمای نجف و حوزه نجف در مخالفت با شاه، خیلی سست شد و افول کرد تا جایی که وقتی امام وارد نجف اشرف شدند، هیچ مخالفتی با رژیم شاه در حوزه نجف، از سوی مراجع و آقایان مشاهده نمیکردیم.
* شاه اصرار داشت که امام در نجف بماند. او مخالف رفتن امام از عراق بود، چون میخواستند امام را کنترل کنند. در بازدیدی که امام با آیتالله حکیم داشتند، امام به آیتالله حکیم گفته بودند شاه این همه جنایت انجام داده و میدهد، آیا شما هیچ نگرانی و احساسی ندارید؟ آیتالله حکیم گفته بودند که حرف ما اثر ندارد. امام گفتند که خیلی اثر دارد و ما اثراتش را به وضوح در ایران دیده و میبینیم. آقای حکیم گفته بودند که کسی حرف ما را گوش نمیکند.
امام در جواب گفتند که اتفاقا حرف شما را خوب گوش میکنند. آقای حکیم نیز در جواب گفته بود ما الان شرایط امام حسن مجتبی (ع) را داریم. امام در جواب نیز گفته بودند اتفاقا الان وضعیت برعکس است، الان شرایط، مانند دوران امام حسین (ع) است. این حکومت الان دارد اساس دین را از بین میبرد.
حذف قرآن مجید، قسم به قرآن، یا حذف شرط اسلامیت در ارتش ایران، همگی نشان میدهد که شرایط ما، مانند دوران امام حسین است. اینها مسائلی نیست که در ظاهر رخ بدهد یا احکام فرعی اسلام را عقب و جلو کند. اینها ریشه اسلام را هدف قرار دادند و برنامههایشان نیز همین است که اسلام را حذف کنند. در پاسخ به این سخنان امام، آیتالله حکیم میگویند امام حسین یک تعداد یارانی داشت، ما که کسی را نداریم. امام در جواب ایشان گفتند شما حرکت بکنید، بنده پشت سر شما هستم و به شما قول میدهم ملت ایران نیز از شما تبعیت میکنند.
* در ارتباط با مبارزین عراقی، لبنانی و افغانی من خودم را صاحبنظر میدانستم و اصلا کاری به وزارت خارجه و وزارت اطلاعات نداشتم. معتقد بودم اینهایی که در ایران نشستهاند یک عده جوان هستند که اصلا نمیدانند این آقایان سابقهشان چیست. اتفاقا به آنها میگفتم که شما باید از من بپرسید که به این افراد ویزا بدهیم یا ندهیم.
نه اینکه شما بیایید روی نظر من، رای بدهید که ویزا باید میدادیم یا نباید میدادیم. بر این اساس، من زیاد توجهی نداشتم و کار خودم را میکردم. اینها نیز فشار میآوردند. همزمان سفارتخانههای دیگر نیز نسبت به کار من اعتراض میکردند و میگفتند که چرا فلانی در سفارتخانه ایران در دمشق دسته دسته ویزا صادر میکند در حالی که ما نمیتوانیم.
* تقریبا همه جریانات عراقی با من در ارتباط بودند. البته خود اینها در داخل ایران مخالف و موافق داشتند، مثلا جریان شهید محمد منتظری، طرفدار جریان سید محمد شیرازی بود. برخی از شاخههای دیگر، مخالف این بودند و طرفدار حزبالدعوه بودند. برخی دیگر نیز با حکیمیها خوب بودند، ولی من کاری به این اختلافات داخلی نداشتم.
من بر اساس آموزههایم از امام، به آن جریاناتی که در مسیر انقلاب کمک کرده بود، ویزا میدادم. شهید محمد منتظری در حجره آقای شیرازی یک حجره داشت و تمام کسانی که در ایران حکم اعدام یا زندان داشتند و فرار میکردند، میرفتند پاکستان و از آنجا به کویت میرفتند و میرفتند نزد شهید محمد منتظری، ایشان نیز همه را در حجره خود پناه میداد.
ممکن بود آسید محمد شیرازی به لحاظ فکری راه و روش امام را قبول نداشته باشد، اما در دوران مبارزات، ایشان در مدرسهاش، حجرهای به محمد منتظری داده بود که تمام مبارزان میآمدند آنجا و کنار گوش ساواک سفارت ایران در کویت پناه میگرفتند. این اختلاف فکری دلیل نمیشد که به آن کسانی که فرار میکردند، کمک نکنند. این کمک ارزشمندی بود. حالا من به علت اینکه جریانی در وزارتخانهها شکل گرفته و مخالف آنهاست بگویم که شما نمیتوانید به ایران بروید، اصلا این با مشی اسلام و امام سازگار نبود.
احضارم کردند تهران. از وزارت خارجه و وزارت اطلاعات آمدند و جلسه تشکیل دادند و گفتند که شما حق ندارید این کار را بکنید. از صبح تا بعدازظهر طول کشید. گفتم ببینید من خودم در این مورد صاحبنظر هستم، امام نیز من را میشناسد. من نظرات خودم را در این زمینهها از شما غنیتر میدانم. من این کار را میکنم.
آنها گفتند ولی ما آنها را بر میگردانیم. گفتم من هم ویزا میدهم. حالا شما اگر میخواهید برگردانید چون به نظر اینها باید به ایران بیایند. یکی دو نفر را برگردانند ولی دیدند که نمیشود. چون غیرمنطقی است که نماینده جمهوری اسلامی ویزا داده و اینها بخواهند آن افراد را برگردانند. دیگر کوتاه آمدند.
* وقتی من در وزارت کشور بودم، از مجلس اعلاء و مرحوم شهید محمدباقر حکیم تا کردهای عراق و حزبالدعوه، همه پیش من میآمدند. معتقد بودم که وزارت کشور نیز باید به آنها سرویس اقامتی – فرهنگی بدهد. به آنها جا و مکان میدادیم.
مدرسهای برای بچههای آنها در نظر میگرفتیم. حتی کوپنهایی که ایرانیان داشتند در اختیار آنها نیز قرار دادیم. برای کارهای دیگری که آنها داشتند نیز وزارت کشور سرویس میداد، مثلا میخواستند به حج بروند، خب ما آنها را به وزارت کشور میفرستادیم. سفر خارجه میخواستند بروند، به آنها سرویس میدادیم. هر کاری که داشتند، مضایقه نمیکردیم.
* در فضای قبل از انقلاب، در عراق و نجف فضایی وجود داشت که الان نیز در حل شکلگیری و تشدید شدن است. آن فضای عرب و عجم است. این فضا آن زمان نیز حاکم بود. احزاب سیاسی و عربی دوست نداشتند غیر عرب بیاید و رهبری جهان اسلام را بر عهده بگیرد.
وقتی امام حکومت اسلامی را در نجف تدریس کردند، ما سخنان ایشان را از نوار پیاده کردیم و بعد خدمت ایشان دادیم، ایشان آن را ادیت کردند و سپس کتاب حکمت اسلامی منتشر شد. وقتی ترجمه عربی منتشر میشد، برخی از گروههای سیاسی عربی، کتاب حکومت اسلامی و درسهای امام را بلوکه میکردند و نمیگذاشتند جایی منتشر و پخش شود.
ما متوجه شدیم که آنها این کتابها را جمع میکنند و سپس معدوم میکنند اما توانستیم به وسیله دوستان دیگر کتابها و جزوههای امام را به دو سه تا دانشگاه بفرستیم، به محض اینکه کتابها به دانشگاهها رفت، دیدیم جوانها دسته دسته میآیند و سراغ خانه آیتالله روحالله خمینی را میگیرند. این هم برای احزاب سیاسی عرب سنگین بود که یک غیر عرب، این گونه یک مرتبه در نسل روشنفکر نفوذ کند. از طرف حکومت نیز فشارها سنگین شد.
* وقتی من را گرفته بودند و به زندان عراق فرستادند، خیلی زندانهای کثیف داشت. عموم اشرار و اراذل در این زندانها بودند. در یک محیط ۲۰ متری، حدود ۳۰ نفر زندانی وجود داشت. دستشویی نیز در همین اتاق بود و اپن بود. وضع خیلی کثیف و بدی بود. آدمها دایما دعوا میکردند. همدیگر را میزدند. پلیس میریخت. من هم یک جوان ۲۰ ساله بودم وسط این جمعیت.
به من گفتند که ما ۲ تا زندان داریم یک زندان عمومی است. مثل همان زندانهایی که دیدی. یک زندان هم متعلق به سیاسیون است. اما همه اینها کمونیست هستند. کدامیک میخواهی بروی. من گفتم، آن را که دیدیم. حالا این یکی را ببینیم.
گفتیم ما را بندازید زندان سیاسی، تعجب کردند که من آخوند میخواهم بروم میان کمونیستها. ما را بردند زندان سیاسیها. دیدیم عجب جای تمیزی. یک جایی حدود ۳۰ متر با ۱۷ نفر جوان خوشتیپ، ملافههای سفید روی تختها و همه جا تمیز بود. همه ما را که دیدند اهلا و سهلا گفتند. نشستیم به صحبت دیدم همه این کمونیستها بچه آخوند هستند.
پرسیدیم: چرا شما کمونیست شدید؟ گفتند برای اینکه آخوندها کار نمیکنند. فقط نشستند حرف میزنند، دعا میکنند. این همه مظالم هم وجود دارد. بالاخره ما باید یک کاری بکنیم. خب چه کسی کار میکند؟ آقای فلان که کمونیست است. کمونیستها کار میکنند. به همین خاطر نیز اینها رفته بودند تا کمونیست شوند.
* رژیم صدام سعی کرد حوزه نجف را در اختیار بگیرد. یعنی دید نمیتواند با آیتالله خویی دربیفتد و ایشان را از بین ببرد یا حتی آیتالله سیستانی را محو کند. اگر چه خیلی از علما را شهید کرد. اما دید نمیتواند مقابل همه بایستد. پس تصمیم گرفت نیروهای بعثی و شیعه خودش را به حوزه نجف تزریق کند. به هر طلبهای که وارد حوزه میکرد، ۲ برابر حقوق یک پلیس را میداد.
دیگر برای کسی انگیزهای پیدا نمیشد که برود وارد حوزه نظامیان شود. پس به نجف میآمد و طلبه میشد و از صدام حقوق میگرفت. بعد از یک مدتی، صدام اساتید حوزه نجف را از میان نیروهای خودش گذاشت. کار به جایی رسید که حتی عوامل رژیم صدام، درس «خارج» تدریس کردند.
* من اخیرا مطلع شدم که مرحوم آقای خویی را صدام حسین شهید کرده است. داستان عجیبی را برای من در نجف نقل کردند. قلب ایشان باتری داشته است و هر چند سال یک بار به خارج میرفتند و باتری قلبشان را عوض میکردند. در آخرین مرحله که میخواستند به خارج سفر کنند به ایشان اجازه خروج نمیدهند و میگویند نیازی به سفر خارج نیست، بیمارستانهای خودمان، باتری قلب شما را عوض میکنند. بعد ایشان را عمل میکنند و یک باتری فرسوده و تاریخ مصرف گذشته در قلب ایشان کار میگذارند. بعد از چند روز نیز ایشان از دنیا میروند.
* فضای علمی نجف اکنون کم محتوا شده ولی از نظر اجتماعی و محبوبیت مردمی، خیلی مردم در نجف و عراق به روحانیون احترام میگذارند. من فکر میکنم علتش رفتار منطقی، معقول و مدیرانه آیتالله سیستانی است. ایشان به هیچ وجه خود را وارد مسائل سیاسی و حکومتی نمیکند. حاضر نیست یک عده را تایید کند یا آن جریان را رد کند. حاضر نیست وارد مسائل حکومت و سیاست بشود. به همین علت نیز مردم، کاستیهای حکومت یا عملکرد را از چشم ایشان و مرجعیت نجف نمیبینند میگویند که مرجعیت نجف، دخالتی در امور ندارد.
در هنگام انتخابات مثلا مجلس، آقای سیستانی و علمای نجف حاضر نشدند وارد سیاست شوند و لیست مثلا آقای مالکی یا علاوی را تایید کنند یا رد کنند، هیچ لیستی را تایید نکردند. هیچ کجا، خطی درباره اینکه علما از لیستهای انتخاباتی حمایت کرده باشند وجود ندارد. پس الان مردم عراق، اتفاقات را از چشم احزاب سیاسی و حاکمان میبینند. احزاب سیاسی که خوب عمل کردند، محبوبیتشان را حفظ کردند. آنهایی که بد عمل کردند، منفور شدند.
اینجا من در خیابانها راه میروم، بعضی مواقع کسانی هستند که به صرف آخوند بودن من، میآیند و بیاحترامی میکنند و حرفی میزنند. نه اینکه مرا بشناسند، آخوند را که میبینند بیاحترامی میکنند اما در عراق هر کجا که میرویم مردم احترام میکنند. اول انقلاب ما فقط دو سه سال این فضا وجود داشت ولی الان در عراق، ۱۰ سال است که این حالت همچنان برقرار است. اقبال مردم به دین رو به افزایش است.
* امام خمینی روشنبینی خاصی داشت که از همان اول بحث وحدت شیعه و سنی را مطرح میکردند. آیتالله منتظری نیز فعال بودند. در زمان امام، این موضوع خیلی کنترل شد. حتی در زمان امام، وقتی یک شیعه روحانی به خارج میرفت، اهل سنت او را که میدیدند، احترام میکردند، ما محبوبیت داشتیم. هر جا میرفتیم مورد استقبال سیاسیون و غیر سیاسیون قرار میگرفتیم. اما الان این گونه نیست.
امام موسی صدر، جنبش امل را با این دید تاسیس کرد که اختصاص به شیعه یا سنی یا مسیحی نداشته باشد تا بتوانند همه را جذب کنند. پس در جنبش امل، همه جور آدمی پیدا میشد. در جنگ ایران و عراق، عدهای دنبال این بودند که فضا را شیعه و سنی بکند اما اهل سنت لبنان نمیگذاشت.
* داستان نفت ایران و سوریه، مربوط به اقداماتی است که ابتدا حافظ اسد رییسجمهور سوریه انجام داد. در آن زمان ما هیچ ارتباط تجاری با سوریه نداشتیم. جنگ نیز شروع شده بود. من با برخی از مقامات سوری ارتباط داشتم. یک افسری رابط من و حافظ اسد بود. نامش ابو واهب بود. حافظ اسد، این افسر را در زمان امام موسی صدر، واسط خود و امام موسی صدر قرار داده بود. من از طریق او پیغام میرساندم یا پیام میگرفتم.
آنها میدانستند که من با حضرت امام ارتباط مستقیم دارم. به هر حال در اواخر پاییز سال ۶۱ این افسر رابط، یک روز با من تماس گرفت و خواست که مرا ببیند، بلند شدم رفتم پیش او. احوالپرسی کرد و بعد پرسید وضع جنگ چطور است، توضیح دادم. گفت الان به من خبر دادند که آقای حافظ اسد دستور داده راههای هوایی، زمینی و دریایی عراق با سوریه را ببندند.
در آن زمان بیشترین کالای نظامی و مورد نیاز عراق از طریق اروپا به ترکیه و سوریه میآمد. یا از طریق دریا به سوریه میآمد و بعد به عراق ارسال میشد. از طریق هوا نیز، هواپیماهای اروپایی، برای کمک به عراق، از آسمان سوریه استفاده میکردند. حافظ اسد، دستور داده بود تمام راهها را ببندید. دیگر یک قلم کالا اجازه نمیداد که از سوریه وارد عراق شود.
آن افسر خبر دیگری نیز به من داد. گفت خبر مهمتر این است که عراق یک لوله نفت ۵۰۰ هزار بشکهای دارد که از سوریه میگذرد. حافظ اسد دستور داد که این لوله نیز بسته شود. سوریها از این لوله نفت نیز کلی منفعت حاصلشان میشد. این ضربه بسیار سختی بود که سوریه به عراق زد.
* چندین بار صدام قصد ترور حافظ اسد را داشت. یک بار وقتی دو طرف رفته بودند آشتی کنند، صدام تصمیم میگیرد حافظ اسد را ترور کند. حافظ اسد برای مذاکره با صدام به عراق میرود. همراه او، وزرایش و از جمله مصطفی طلاس حضور داشتند. مصطفی طلاس آن موقع وزیر دفاع سوریه بود. او آدم باهوش و مرید حافظ اسد بود. وقتی آنها وارد بغداد میشوند شب به هتلی میروند. طلاس، گشتی در هتل میزند. با نظامیها صحبت میکند. میفهمد که میخواهند حافظ اسد را بزنند. سریع پیش او بر میگردد و میگوید ما باید همین الان به سوریه برگردیم. حافظ اسد علت را میپرسید، او میگوید هیچ چیز باید همین امشب هتل را ترک کنیم. حافظ اسد از آنجایی که به او اعتماد کامل داشته، بلافاصله راه میافتد و عراق را سریعا ترک میکند. بعد توطئه ترور او کشف و اعلام شد.
* سوریه در بحث وحدت شیعه و سنی خیلی به ما کمک کرد. این یکی از برکات روابط سوریه و ایران بود. در آن زمان علویها شدیدا ضد اهل سنت عمل میکردند. وقتی من به سفارت سوریه رفتم، میدیدم که درگیریهای وسیعی میشد. علویها در خیابان به زنان محجبه حمله میکردند تا آنها کشف حجاب کنند. علویها سکولار بودند. به حجاب به عنوان نماد بنیادگرایی حمله میکردند. این اتفاق حمله به زنان در خیابانها برای من خیلی سنگین بود.
* یک انفجار شدیدی در خیابان رخ داد و بچه مدرسههایی که تازه تعطیل شدند. همه کشته شدند. بعد گفتند که این انفجار کار اخوانالمسلمین سوریه بوده. به دنبال این حادثه درگیریهایی رخ داد. یک کشتار وسیع در سال ۱۹۸۲ در شهر حما رخ داد و سر و صدای زیادی بر پا کرد. یک آمار اغراقآمیز هم میگویند که چند ده هزار نفر کشته شدند. البته خیلی کشته شدند حالا این آمار را نمیدانم. من در آن موقع، یک گزارش تندی نوشتم و فرستادم. من وقتی گزارش برای وزارت خارجه مینوشتم، همیشه یک نسخه از گزارشهایم را برای امام نیز ارسال میکردم. این دغدغه من بود که ایشان در جریان تمام کارهایم باشند. وقتی این گزارش را نوشتم، من را در ایران خواستند. آمدم به ملاقات امام، ایشان از طریق من به حافظ اسد پیغام دادند این چه کارهایی است که شما میکنید. این کارها هم به ضرر خودتان است و هم به ضرر جهان اسلام. چرا شما با مظاهر اسلامی مخالفت میکنید.
* امام دوبار به حفاظ اسد پیغام دادند؛ یک مورد آن داستان امام موسی صدر بود. امام به من گفتند که برو به حافظ اسد بگو شما باید خبری از امام موسی صدر برای ما بیاورید و ایشان باید پیدا شود. بار دیگر پیام امام درباره کشتار مردم و سنیها بود که به حافظ اسد شدیدا هشدار دادند و او را از این کار بر حذر داشتند.
از آن سال به بعد و تا آخر دوره حافظ اسد، دیگر این اتفاقات رخ نداد. اینکه به افراد بیحجاب حمله کنند یا افرادی که ریش داشتند را دستگیر کنند. نه این اتفاقات دیگر رخ نداد. سوریها خیلی عاقل هستند، به نظرم در سیاست حرف اول را میزنند. علت اینکه حکومت سوریه این گونه پا برجا مانده که نه نفت دارد، نه اقتصاد دارد، نه ثروت دارد، نه صنعت دارد، هیچ چیز ندارد، فقط با سیاست توانستند خودشان را نگه دارند.
* یک بار در وزارت خارجه سوریه به من گفتند که این آقای شیخ محمد منتظری چرا علیه ما تبلیغ میکند. من گفتم در ایران بالاخره آزادی است. نمیتوان جلویش را گرفت. همین آنها نیز هیچ نگفتند. گذشت. یک روز ما در نمایشگاه بینالمللی کتاب بودیم. یک کتاب برایم آوردند که در سوریه چاپ شده بود. در آن به جای خلیج فارس نوشته بودند «خلیج عربی» من رفتم اعتراض کردم که آقا چرا اینجا نوشتید خلیج عربی. گفتند آقا آزادی است دیگر. حالا انشاءالله جلوی آن را میگیریم.