روزمره‌گی...
خواب عمو پورنگ...!
وبسایت خبری - تحلیلی فرارو farau.com | @fararunews
فرارو- زهرا فدایی؛ خواب عمو پورنگ می‌دیدم. بالا پایین می‌پرید و شعرهای بی سر و ته می‌خواند. من هم کنارش بودم با لباس زردی که نمی‌دانم از کجا آمده بود و یک عینک بزرگ بدون شیشه. از توی صفحه تلویزیون برای وروجک دست تکان دادم. ندید؛ تمام حواسش به عمو پورنگ بود.

وروجک تو خواب سرفه می‌کند. باز هم سرما خورده. ساعت را نگاه می‌کنم. شروع می‌کنم حساب کردن با انگشت‌هایم. 4 ساعت خوابیدم. اسمش را می‌گذارم خواب که دلم خوش باشد. پیش‌ترها می‌گفتم مادر که باشی که خوابت یک داستان کوتاه برگ برگ است. از این به بعد می توانم بگویم خوابت می‌شود سی دی خش دار عموپورنگ که دائم باید تِرَک‌هاش را بزنی جلو برود.

کاش داوری بود که وقت‌های تلف شده خوابم را محاسبه می‌کرد. برای چهار ساعت دست کم نیم ساعت وقت اضافه می‌گرفت. همان انگشت‌هایی که خوابم را شمرده بودند، الان کارهای عقب مانده را می شمارند. اگر بخواهم به همه شان برسم باید سرعتم را در حد "میگ میگ" یا همین وروجک خودم، بالا ببرم.

سوپ شلغم وروجک را می گذارم. خدا را شکر هنوز عقلش نمی‌رسد مزه غذا را بفهمد وگرنه داستانی داشتیم سر دست‌پخت افتضاح من. بعد هم مطلبم را که برای سایت آمده کرده بودم ارسال می‌کنم، برود. اگر دیر کنم باز هم صدای رئیس بلند می شود که: «نمی‌رسی بگم یه نفر دیگه انجام بده». انگار رئیس تمام هم و غمش را گذاشته کار من را بگیرد و بدهد یک نفر دیگر.

سرفه‌های وروجک شدیدتر شده و این بدون شک - ابتدای ویرانی - است. آخرین باری که دکتر رفتیم همین دو هفته پیش بود. سرم تیر می کشد. به خودم دلداری می دهم که اگر زودتر برم شاید 5 ساعت معطل نشوم. حساب همه چیز را می‌کنم. بدون ماشین می‌روم که برای جای پارک معطل نشوم. نباید تبلت یادم برود. دو هفته پیش دیدم بچه‌های مریض یکی در میان دستاش بود و از روی صندلی کنار پدر و مادرها تکان نمی خورند. امیدوارم تبلت مثل طلسم عمل کند و بچه را آرام نگه دارد. کیفم را سبک بر می‌دارم که باز هم مجبور نشوم وزن وروجک و کیف را با هم تحمل کنم. از دو هفته پیش هنوز کمردرد دارم.

وروجک بی حال است و تقریبا توی مسیر خوابش برده. شربت سرماخوردگی و دیفن هیدرامینی که کاملاً سرخود به خوردش داده بودم با بی خوابی شب قبلش دست به دست هم داده و بی حسش کرده است. – دوربین ذوم می‌کند روی صورت من که بدجنس‌ لبخند می زنم -

مطب خلوت است. یک مادر و پسر جلوتر از ما نشسته‌اند. با این حال در لیست، نفر پانزدهم می‌شویم. ساعت سه بعدازظهر است و با حساب من نوبت نفر پانزدهم می‌شود هفت و نیم شب. وروجک که انگار شصتش خبردار شده کجا آمده، چشم‌هایش چهارطاق باز می‌شوند. بی خوابی و بی حسی هر دو از سرش می‌پرند و تلاش من برای دوباره خواباندنش بی فایده است. –دوربین باز هم می‌آید روی صورت من که می‌خواهم همین جا بزنم زیر گریه-

پالتو و کلاهش را در نیاورده، می دود سمت در. یک آستین دست من است و یک آستین تن خودش. دنبالش می دوم برش گردانم. خانمی که جلوتر از من نشسته خیلی مادرانه دفتر و جامدادی در می‌آورد که وروجک را سرگرم کند. از آنجا که نمی‌داند با چه پدیده‌ای روبروست، یک مداد شمعی به انتخاب خودش می‌دهد دست وروجک. وروجک بی تعارف قبول می کند. مداد شمعی اول را می‌شکند. بعد در جامدادی را باز می‌کند. تک تک مدادها، خودکارها، لاک غلط گیر، ماژیک شبرنگ و خلاصه هر چه پیدا می‌کند را یکی یکی روی دفتر می‌کشد. بعد جامدادی را بر می‌دارد و فرار می کند.

این صحنه تام و جری‌وار من و وروجک چند بار تکرار می‌شود. چند بار یعنی حدوداً چهل بار. خانم منشی نه چندان خوش اخلاق که انگار دلش به حال من سوخته در اتاقکش را باز می‌کند که توپی تشری به وروجک بزند، آرام شود. وروجک که نه توپ می‌شناسد نه تشر فکر می‌کند تمام جذبه خانم منشی بازی است. فرار می‌کند که دنبالش کنند.

متاسفانه طلسم تبلت هم کارساز نمی‌شود. وروجک کلاً تفریحات دهه شصتی را ترجیح می دهد. بعد از اینکه از دست زدن مدام به صندلی‌ها، سطل زباله، آب سرد کن، در اتاقک خانم منشی، پارتیشن، در و شوفاژ خسته می‌شود، می‌رود بیرون و در واحد کناری می‌کوبد که آقایی با روپوش سفید در را باز کند و من مجبور به عذرخواهی شوم.

در این حال و احوال مطب رفته رفته شلوغ می‌شود و وروجک یادش نمی‌رود که برای هر کسی ده بار دست تکان بدهد. کیف تمام مادرها را بازرسی و موبایل تمام پدرها را از دستشان بگیرد فرار کند. خوراکی تمام بچه ها را بخورد و با آن صدای سرفه‌ای و چهره سرما خورده بعضی ها را ببوسد که مادرشان چشم غره برود.

کم کم نجواها بلند می‌شود که: چه بچه شیطانی یا این اگر پسر بود چه آتشی می‌شد. دلسوزی برای من را هم چاشنی حرف‌هایشان می‌کنند که کمتر حوصله‌شان سر برود. دست بر قضا هر کدام یک نفر را بین دوست و آشنا و همکارهایشان دارند که بچه‌‌اش شبیه وروجک باشد و با تکیه بر تجربیات آن‌ها پشت هم برای من نسخه بپیچند. من هم که دندانم روی جگرم ساییده می‌شود، سعی می‌کنم هم‌دردی مادرها را با لبخند پاسخ دهم و با همان سرعت میگ میگم دنبال وروجک بدوم.

داستان که به اینجا می‌رسد خانم منشی نه چندان خوش اخلاق در اتفاقی بی‌سابقه ما را زودتر از نوبتان می‌فرستد پیش آقای دکتر که شاید زود از ... دستمان ... راحت شود.

در راه برگشت وروجک سریع خوابش می‌برد. –دوربین ذوم می‌کند روی صورتم که لبخند می‌زنم و با محبت مادرانه وروجک را نگاه می‌کنم- پشت شیشه یک مغازه پوستر بزرگ عموپورنگ نصب شده و من فکر می‌کنم که امشب هم باید تا صبح بیدار بمانم. . .