bato-adv
کد خبر: ۹۵۶۵۸

خواب شب

موريس بلانشو
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۷ - ۲۵ آبان ۱۳۹۰


در شب چه اتفاقي مي‌افتد؟ عموما به خواب مي‌رويم، به كمك خواب، روز شب را براي محو شب به كار مي‌بندد. خواب متعلق به جهان است؛ يك جور كار است. در تطابق با قاعده‌اي عام كه فعاليت روزانه را به استراحت شبانه منوط مي‌كند، به خواب مي‌رويم. خواب را فرامي‌خوانيم و او مي‌آيد. فيمابين ما و شب معاهده‌اي برقرار است، قراردادي بي‌هيچ ماده قانوني مخفيانه‌اي، مطابق با اين ميثاق توافقي حاصل آمده كه بي‌هيچ نيروي خطرناكي و افسونگري، خواب رام مي‌شود و مثل ابزار قدرت ما به خدمت درمي‌آيد. 

ما به خواب تسليم مي‌شويم، به همان شيوه‌اي كه ارباب خود را به دست برده‌اي مي‌سپارد كه در خدمت اوست. خواب كنش آشكاري است كه به ما روز را نويد مي‌دهد. خوابيدن: يعني ستايش از همين كنش چشمگير هوشياري. فقط خواب عميق به ما اجازه مي‌دهد تا از آنچه در خواب عميق است بگريزيم. خواب، رخدادي است كه به تاريخ تعلق دارد، عينا همان‌طور كه استراحت روز هفتم به خلقت تعلق دارد، شب، آنگاه كه آدميان به خواب ناب دگرگونش كنند، آري گويي شبانه نيست. من خوابم. حاكميت «من» بر آن غيابي غلبه مي‌كند كه خود را و كردار خود را تصديق مي‌كند. من خوابم: منم كه خوابم و نه غير و مردان اهل عمل، بزرگان تاريخ به خواب نوشيني غره‌اند كه از آن قبراق مي‌شوند. 

از اين رو خوابي كه گاهي ما را در ضمن مشغله‌هاي عادي خود به ناگهان درمي‌ربايد به هيچ وجه مايه رسوايي نيست. ظرفيت ما در پا پس‌كشيدن از هياهوي روزانه، از دغدغه‌هاي روزمره، از همه چيز، از خودمان و حتي از خلأ نشانه سلطه‌گري‌ ما و مدركي تماما انساني از خونسردي ماست. تو بايد بخوابي: اين همان اسم شبي است كه آگاهي را به خودش احاله مي‌دهد، و همين فرمان دست‌كشيدن از روز، يكي از نخستين قوانين روز است.
 
خواب شب را به امكان‌پذيري دگرگون مي‌كند، شب زنده‌داري يعني خوابيدن به هنگام فرارسيدن شب. هركس نخوابد نمي‌تواند بيدار بماند. شب زنده‌داري عبارت از: هميشه مراقب بودن نيست، زيرا كه بيداري را در ذات خودش جست‌وجو مي‌كند. شب‌گردي، گرايش به پرسه‌زني وقتي جهان خفيف مي‌شود و فاصله مي‌گيرد، و حتي مشاغل آبرومندي كه مستلزم كار شبانه‌اند، مايه سوءظن هستند. با چشمان باز خوابيدن خلاف قاعده‌اي است كه به طور نمادين گوياي آن است كه يك چيزي با آگاهي عمومي سرسازگاري ندارد. بدخواب‌ها كم و بيش هميشه گناهكار به نظر مي‌رسند. مگر چه مي‌كنند؟ آنها شب را احضار مي‌كنند. 

برگسون مي‌گفت خواب، بي‌غرضي است. شايد خواب، بي‌التفاتي به جهان باشد. اما نفي جهان به اين نحو ما را براي جهان نگاه مي‌دارد و جهان را تاييد مي‌كند. خواب، كنش وفاداري و اتحاد است. خود را به ريتم‌هاي شديد و طبيعي، به قوانين، به ثبات نظم تفويض مي‌كنم. خواب من، تحقق همين تفويض، در حكم آري‌گويي به همين ايمان است. به معناي عاطفي كلمه، اتصالي در كار است. خودم را متصل مي‌كنم، نه مثل اوليس با بندهايي به دكلي كه بعدتر هرگاه خواستم خودم را رها كنم. بلكه از طريق معاهده‌اي كه حاكي از تطابق حسي سرم بر بالش و بدنم با آرامش و نشاط رختخواب است. از هيبت و نابساماني جهان پا پس مي‌كشم، ولي دليلش اين است كه مگر خودم را به جهاني تفويض كنم كه از بركت اتصال من، در حقيقت مسلم مكاني محدود و محيط پاسفت مي‌كند.
 
غرض مطلق من از خواب اين است كه خودم را از جهان مطمئن سازم. از محدوديتي كه ماحصل خواب است. جهان را از طريق وجه كرانمندش به چنگ مي‌آورم؛ چنان محكم به آن مي‌چسبم تا مگر از حركت باز ايستد، تا مرا در مكان تعبيه كند، تا آرامم كند. بدخوابيدن دقيقا عبارت از ناتواني از يافتن جايگاه خويش است. بدخواب به جست‌وجوي مكاني واقعي كه او خود مي‌داند يگانه است، غلت و واغلت مي‌زند و پهلو به پهلو مي‌شود. او خود مي‌داند كه فقط در آن پهنه شايد جهان از هيبت نابكار خود دست بكشد. خوابگرد، آدم مشكوكي است. زيرا در خواب قرار نمي‌يابد. به خواب رفته، با اين حال بي‌مكان، و چنانكه گفته‌اند، بي‌ايمان است. او از خلوص بنيادين محروم است و يا درست‌ترش آنكه خلوصش از بنياد محروم است. او در پي موقعيت و همچنين آرامشي است كه از آن محروم مانده، جايي كه او خود را در ثبات پايدار غيابش تاييد مي‌كند چه‌بسا كه حمايتش كند. آنچه برگسون در پس خواب مي‌ديد، تماميت آگاهي حيات منهاي تلاش براي تمركز بود

. درست برعكس، خواب در جوار مركز به سر مي‌برد، آنجا كه منم، در اين پهنه‌اي كه جايگاه من و همان‌جايي كه جهان به دليل صلب بودن اتصالش با من، خود را مقيم مي‌كند. من نه از هم‌گسيخته، كه يك‌سره به هم پيوسته‌ام. جايي كه من مي‌خوابم خودم را و جهان را تثبيت مي‌كنم. شخص من آنجاست، مصون از خطا، نه ديگر بي‌ثبات، از هم‌گسيخته و پريشان‌حال، كه متمركز شده در باريكاي همين مكاني كه جهان خود را به ياد مي‌آورد، كه تاييد مي‌كنم و تاييدم مي‌كند. اينجا مكاني است كه در من حاضر مي‌شود و من خود از اثر وحدتي ذاتا وجدآور در آن غايبم. شخص من به سادگي درجايي كه مي‌خوابم، مستقر نمي‌شود؛ مكان همان مكان است و خوابيدن من گوياي اين حقيقت است كه مأواي من هستي من است. اين درست كه در خواب اين‌طور به نظر مي‌آيد كه در خودم جمع مي‌شوم، آن هم با حالتي كه يادآور شور سبكسرانه خردسالي است، ممكن است چنين باشد، با اين حال خودم را به تنها خودم وانمي‌گذارم.
 
در خود يارايي نمي‌بينم، مگر در جهاني كه در من باريك شده باشد و محدوده آرامش باشد. خواب به صورت عادي، لحظه ضعف نيست. اين طور نيست كه از سر يأس نظرگاه قاطع خود را به حال خود رها كنم. خواب به لحظه‌ معيني اشاره دارد كه به خاطر كنش داشتن، وقفه انداختن در كنش‌گري ضروري است. لحظه معيني كه تا مبادا در حين پرسه‌هاي بي‌هدف راهم را گم ‌كنم، بايد بايستم و دليرانه ناپايداري هزاران امكان‌پذيري را به يگانه لحظه‌اي ايستايي مبدل كنم كه مرا بنياد مي‌نهد و بنيادم تازه مي‌كند. وجود بيدار، در تن خفته مستحيل نمي‌شود. چيزي شبيه به آنچه در مورد اشيا صدق مي‌كند؛ از نيابتي كه بدان وسوسه‌اش مي‌كند خود را دور نگه مي‌دارد. از آنجا به تصديقي ازلي رجعت مي‌كند كه وقتي بدن، نه بدني جداافتاده كه در آشتي كامل با حقيقت مكان باشد، در حكم مرجعيت بدن است. شگفتي‌زدگي از درك آنكه صبح همه‌چيز سر جاي خودش باشد، ناشي از فراموش كردن آن است كه هيچ چيز قطعي‌تر از خواب نيست و اينكه معناي خواب دقيقا در وجود بيداري مستتر است كه بر يقين متمركز شده، كه همه امكان‌پذيري‌هاي نابجا را به ثبات يك اصل پيوند مي‌زند و خود را با چنين يقيني ارضا مي‌كند، از اين است كه سرزندگي صبح به خوشامدگويي مي‌آيد و روز نو آغاز مي‌شود. 

رويا
شب، جوهر شب، نمي‌گذارد بخوابيم. در شب هيچ پناهي در خواب پيدا نمي‌شود و اگر خوابت نبرد، فرسودگي بيمارت مي‌كند. اين بيماري مانع از خواب مي‌شود؛ اين همان بي‌خوابي است. ناممكني خواباندن قلمرو آزاد، سماجتي آشكار و حقيقي. در شب كسي نمي‌تواند بخوابد. كسي از روز به شب نمي‌رسد. هركس به اين راه برود، فقط خواب نصيبش مي‌شود. خوابي كه روز را به آخر مي‌رساند ولي دليلش اين است كه روز ديگري را ممكن كند؛ خوابي كه رو به پايين كشيده مي‌شود تا به قوسي صعودي منجر شود. خوابي كه بنابر فرض مسلم، فقدان است، سكوت است. ولي مملو از نيت‌هاست و از طريق وظايف، اهداف و كنش واقعي با ما حرف مي‌زند. از اين بابت. رويا بيش از خواب به قلمرو شبانه نزديك است. اگر روز در شب به بقاي خود ادامه مي‌دهد، اگر از حدود خود تجاوز مي‌كند، اگر به چيزي بدل مي‌شود كه وقفه‌اي در آن نيست، بنابراين روز ديگر روز نيست، چيزي است بي‌وقفه و مداوم. به رغم رخدادهايي كه گويي به زمان متعلق‌اند و حتي اگر سرشار از هستي‌هايي باشد كه گويي به جهان متعلق‌اند، «روز» بي‌پايان، رويكردي است به غياب زمان. تهديدي است از بيرون، جايي كه جهان از آن محروم است. 

رويا، احياي امر بي‌پايان است. حداقلش اينكه اشارتي است، چيزي است مثل ندايي خطرناك -كه با پافشاري برآنچه پايان نمي‌پذيرد- بي‌طرفي فشرده در پس آغاز را خطاب قرار مي‌دهد. از اين بابت چنين به‌نظر مي‌رسد كه رويا در هر يك از ما هستي زمان‌هاي آغازين را فرامي‌خواند و نه فقط كودكي را كه بسي پيشتر، دورترين‌ها اسطوره‌ها، خلأ و ابهامي آغازين را. كسي خواب مي‌بيند كه خوابيده باشد، ولي در عين حال كسي كه خواب مي‌بيند ديگر همان كسي نيست كه به خواب رفته. او نه كسي ديگر، نه شخص ديگري، كه دلهره براي ديگري است، كسي كه ديگر نمي‌تواند بگويد «من»، كه خود را در خود يا ديگران به جا نمي‌آورد. شكي نيست كه نيروي برآمده از وجود بيدار و وفاداري خواب، و در عين حال تفسيرهاي بيشتري كه به ظاهر معنا، معنا مي‌بخشند. از طرح‌ها و فرم‌هاي واقعيت شخصي حراست مي‌كنند: آنكه ديگري مي‌شود خود در كسي ديگر تجسد مي‌يابد. رويابين بر اين باور است كه خود مي‌داند خواب مي‌بيند، و مي‌داند كه خواب است. آن هم درست در لحظه‌اي كه شكاف ميان اين دو تاثير مي‌كند. خواب مي‌بيند كه دارد خواب مي‌بيند و اين پرواز از رويا او را به رويا سرنگون مي‌كند، رويايي كه سقوطي ابدي به همان روياست. اين تكرار كه به موجب آن حقيقت شخصي بر آن است تا خودش را خلاص كند، هرچه بيشتر و بيشتر از خودش خلاص مي‌شود، و چيزي است شبيه به بازگشت همان رويا يا به هجوم دهشت‌بار واقعيتي كه در گريز است و آنچه نمي‌تواند بگريزد.
 
يك‌سره شبيه به روياي شب است، رويايي كه فرم رويا به يگانه محتواي آن بدل مي‌شود. شايد بتوان چنين گفت كه رويا هرچه بيشتر شبانه بشود، گرداگرد خودش چرخ مي‌زند، كه روياي خودش را مي‌بيند، كه به جاي محتوا از امكان‌پذيري برخوردار مي‌شود. شايد به جز رويا هيچ رويايي در كار نباشد. والري به وجود روياها شك داشت. رويا شبيه به توجيهي براي اين شك است و در واقع مويد صدق آن است. رويا چيزي است كه نمي‌تواند «واقعا» باشد.
 
رويا مماس با قلمروي است كه شباهت ناب بر آن حكمفرماست. آنجا همه‌چيز به هم شبيه است؛ هر چهره‌اي با يكي ديگر، شبيه به يكي ديگر و باز با يكي ديگر و تا آخر هنوز يكي ديگر. آنكه در پي نسخه اصلي است بر آن است تا آن را به لحظه عزيمت، به الهام آغازين ارجاع بدهد، ولي چيزي وجود ندارد. رويا شباهتي است كه تا ابد به شباهت ارجاع مي‌دهد.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین