bato-adv
کد خبر: ۸۶۳۲۹

احمدرضا احمدي: عشق‌هاي واقعي بي‌سرانجام است

تاریخ انتشار: ۱۱:۳۸ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۰


احمدرضا احمدي، مثل شعرهايش، راحت و سرراست حرف مي‌زند اما سخت‌گير است و اين سختي و آساني را خوب دروني اشعارش كرده. اشعاري كه در آنها كلمات روزمره مقابل كليشه‌هايي كه روزمر‌گي به آنها تحميل كرده مقاومت مي‌كنند. 

این یک گفت‌وگوي متفاوت و خواندنی است از احمد غلامي با احمدرضا احمدي  كه دومين گفت‌وگو از مجموعه گفت‌وگوهاي او با عنوان «جدال بي‌مدعي» است که در روزنامه شرق منتشر شده است:

به تعاريف كليشه‌اي از اشيا و آدم‌ها هم قانع نيست. همان‌طور كه به تعارفات و روابط كليشه‌اي مريد و مرادي بين هنرمند بزرگ و طرفدارانش. به هيچ‌وجه و در هيچ دوره از زندگي‌اش اهل مريدبازي نبوده و نيست. فهرست دوستان قديمي‌اش هم نشان مي‌دهد كه بيشتر دوستانش، هنرمندان كم هياهويي بوده‌اند و هستند كه در خلوت و نه البته كاملا فارغ و بي‌خبر از هياهوي بيرون، به كار خود مشغول هستند. هنرمنداني نظير ابراهيم گلستان و سهراب شهيد‌ثالث و ديگراني كه درك‌شان زمان مي‌برد. 

شايد به اين دليل كه اصراري براي هرچه زودتر درك شدن نداشته‌اند و ندارند. دنبال كردن سير تاريخي آثار احمدرضا احمدي و شيوه تدريجي حك شدن اشعارش در حافظه مخاطبان شعر نشان مي‌دهد كه خود او هم از آن دست شاعراني است كه شتابي براي به شهرت رسيدن نداشته‌اند. 

كار خود را كرده‌اند و صبر كرده‌اند كه وقتش برسد. شعر احمدرضا احمدي نشان مي‌دهد كه هيچ وقت چندان اصرار نداشته كه خود را با مخاطب تطبيق دهد. به سبك خودش، آرام و كم هياهو پيش رفته و ناگهان جايي از مسير، بي‌اينكه شاعر كوششي بكند، مخاطب به او رسيده است. آرام و در خلوت كار كردنش هم به معناي دور بودنش از هرچه به جز شعر نيست. 

اگر اهل سينما باشي، مي‌بيني كه ساعت‌ها از سينما و به ويژه فيلم‌هاي نئورئاليستي سينماي ايتاليا برايت حرف مي‌زند. از دسيكا، روسليني و آنهايي كه گرچه بعدها از نئورئاليسم فاصله گرفتند اما ريشه در نئورئاليسم داشتند: فليني، پازوليني، آنتونيوني و از غيرايتاليايي‌ها، ويليام وايلر و «شبي در رم»اش. بالاي سرش روي ديوار پر از تابلوي نقاشي است. بين نقاشي‌ها، نقاشي‌اي هم از آيدين آغداشلو هست: اناري تركيده كه فورا اين شعر از خود او را تداعي مي‌كند: «نيلوفر نبودم / اما ريشه‌ام در آب بود / انارها از تنم صدپاره مي‌شد / حجم اتاق را پر مي‌كرد.» 

از علاقه‌هاي ديگرش، يكي هم موسيقي است و آنها كه جواني و نوجواني‌شان در دهه‌هاي 40 و 50 گذشته حتما آنچه را كه تحت سرپرستي او براي شناساندن موسيقي و موسيقيدانان كلاسيك و موسيقي فولكلور، توسط كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر شد، به ياد مي‌آورند. سرودن شعر را آن‌طور كه خود در اين گفت‌وگو مي‌گويد، از 18 سالگي شروع كرده. يعني بعد از آشنايي‌اش با فريدون رهنما. در اين گفت‌وگو، از همه كساني كه بر زندگي‌اش تاثير گذاشته‌اند و نحوه آشنايي‌اش با آنها با مهر ياد كرده است و البته از كساني هم كه با انتشار اولين شعرهايش مخالفت با او را شروع كردند سخن گفته است و از دفاعي كه ابراهيم گلستان از او كرده است و از اينكه مخاطب يافتن، كار شاعر را دشوار مي‌كند. 

حتي كار شاعري مثل احمدرضا احمدي را كه هيچ وقت سبكش را بنا به پسند عمومي تغيير نداده و چه آن زمان كه شعرش مخاطب زيادي نداشته و چه بعد از آن روز كه به گفته خودش در اين گفت‌وگو در خانه هنرمندان با انبوهي از جوانان علاقه‌مند به شعرش روبه‌رو شده، همان سبكي را ادامه داده كه خودش به آن اعتقاد داشته است. 

احمدرضا احمدي گفت: «عشق‌هاي واقعي بي‌سرانجام است.» بعد داستان عاشقانه‌اي را تعريف كرد كه چندان استثنايي و عجيب و غريب نبود. شايد كمي هم رمانتيك بود. هيچ وقت دوست نداشتم شاعر باشم. بعضي شب‌ها توي خواب شعر گفته‌ام، اما خوشبختانه صبح آن را فراموش كرده‌ام. شاعر يعني احساس و رنج و من دوست ندارم رنج بكشم. 

رنج فقر، بي‌عدالتي، تنهايي و عشق: ديگر نمي‌خواهم در فرودگاه / از پله‌ها بالا رفتن مرا نظاره كني / و من در هواپيما تا مقصد / دو تا چشم گريان تو را / با خود حمل كنم... / در فرودگاه جهان را تقسيم كرديم: سيب‌هاي سبز براي تو / آسمان تهي از ابر براي من. 

احمدرضا احمدي گفت: «عشق واقعي بي‌سرانجام است.»
توي انديمشك همديگر را ديديم. آمده بودم مرخصي. عبايي سرش بود. چشم‌هاي سياهش آرام و قرار نداشت. گفتم: «خداحافظ...» گفت: «ميري؟» گفتم: «پس چي؟» گفت: «به همين راحتي؟» گفتم: «راحت‌تر از اين هم رفتم...» گفت: «خيلي پستي...» گفتم: «هان...» گفت: «هيچي، كي بر مي‌گردي؟» گفتم: «نمي‌دونم، مي‌برندمان دهلران...» گفت: «از تهران كوبيدم اومدم اينجا، ناهار رو با هم بخوريم...» آيفاي كنار خيابان را نشان دادم و گفتم: «اينجا منتظر كسي نمي‌شن.» دويدم مثل باد. اين‌طوري راحت‌تر است. 

هميشه احساس گند مي‌زند به زندگي آدم. ياور گفت: «خانمت بود...» گفتم: «نه...» گفت: «اي ناقلا...» گفتم: «خفه شو.» خفه شد. آيفا راه افتاد. احمدرضا‌احمدي گفت: «عشق‌هاي واقعي بي‌سرانجام است.» شاعر اين حرف‌ها را مي‌زند كه دنيا را تلطيف كند. براي من كه فرقي ندارد بي‌سرانجام يا با‌سرانجام. همه‌اش در گذر زمان پودر مي‌شود. او با اشاره به سنش گفت: «اين روزها ذهنم همه‌اش به عقب بر‌مي‌گرده به گذشته....» من به گذشته اعتقادي ندارم و آينده را هم باور ندارم. توي حالم...، گذشته دود شده رفته هوا. بعضي وقت‌ها فقط صداي خمپاره جنگ مي‌آيد و بوي جنازه عراقي‌ها و صداي تيربار انقلاب كه از بالاي مغازه مجيد نقاش، پادگان جي را به آتش گرفته بود و ما مي‌دويديم تا پادگان جي را فتح كنيم و باد زمان مي‌وزيد و ما همين‌طور كه مي‌دويم، همه پودر مي‌شويم و به هوا مي‌رويم. 

احمدرضا احمدي را ساليان سال است كه مي‌شناسم. خانه‌شان چند خيابان بالاتر از خيابان مهيار بود و من در خيابان مهيار در روزنامه خرداد بودم. ناخواسته همسايه شده بوديم. گهگاه او را در خيابان مي‌ديدم. خوش‌سخن بود و طناز و حرف‌هايش پر از لطيفه بود و خاطرات شوخ و شنگ. آشنايي ما باز هم به قبل‌تر از دوم خرداد مي‌رسد. وقتي سردبير مجله شباب بودم از او خواستم طنز بنويسد و نوشت و خوانندگان پسنديدند. 

در نوشته‌هايش خاطراتي هم از مسعود كيميايي بود. احمدرضا احمدي، مسعود كيميايي را بسيار دوست دارد و خيلي جالب است در نگاهي كلان‌شعرهاي احمدرضا احمدي به دنياي فيلم‌هاي كيارستمي نزديك‌تر از فيلم‌هاي كيميايي است: براي يك عكس يادگاري / او را در حياط خانه نشاندند / عكس را گرفتند، ظاهر كردند / اما او هرگز از جايش برنخاست/ پيراهني به رنگ پرتقالي بر تن داشت/ كه در عكس سياه شده بود. 

شاعر گفت: «عشق‌هاي واقعي بي‌سرانجام است.» احمدرضا احمدي هميشه به من نق مي‌زند. هيچ‌وقت از من راضي نيست. حتي بعضي وقت‌ها كه از سر رياكاري بي‌دليل او را ستوده‌ام، باز هم كارساز نشده است. خوبي‌هايم را نمي‌بيند و كوچك‌ترين خطاهايم را فراموش نمي‌كند. من هم پذيرفته‌ام آدم بده ذهنش باشم. انتقاد مي‌كند: «چرا تلفنت را جواب نمي‌دهي؟ چرا دير جواب دادي؟ چرا عكسم اين‌طور چاپ شده است؟» و اين آخري‌ها كه رفتم خانه‌شان و گفت‌وگو كرديم چند روز بعد زنگ زد و گفت: «اصلا نمي‌خوام مصاحبه‌ام را چاپ كني!» گفتم: «چرا؟» گفت: «آن وقت كه سردبير بودي سراغي از ما نمي‌گرفتي، حالا كه هيچ‌ كاره‌اي پا ميشي ميايي مصاحبه مي‌كني!» سكوت كردم. راست مي‌گفت. اما حالا كه آمده‌ام. 

احمدرضا احمدي مثل آسمان بهاري است، ساعتي ابري و ساعتي آفتابي است. باشد صبر مي‌كنم. ياد كتاب «ساعت 10 صبح بود» افتادم. وقتي مصاحبه تمام شد، گفتم: «آن كتابي را كه گفتيد بعد از آن، سبك شعري شما مورد توجه و اقبال قرار گرفت‌، داريد؟» پا شد رفت و كتاب را آورد و زير عنوان كتاب: «ساعت 10 صبح بود» نوشت: «و احمد غلامي نبود» و امضا كرد: احمدرضا احمدي سوم مرداد 1390. آن‌وقت عمق حرفش را نفهميدم خوشم آمد و خنديدم اما كنايه تلخي در حرفش بود. شايد خودش هم به آن آگاه نبود. انتقادي بود به من كه اين كتاب را كه چاپ اولش 1385 بود، نديده‌ام. 

احمدرضا احمدي گفت: «در 65 يا 70‌سالگي بودم كه شعرم شكفت و مخاطب پيدا كرد. قبل از انقلاب فروغ فرخزاد فقط جسارت داشت شعرهايم را قبول كند. من براي نجات بشريت شعر نمي‌گويم براي رضاي خودم شعر مي‌گويم.» از دستان من نياموختي/ كه من براي خوشبختي تو/ چقدر ناتوانم/ من خواستم با ابيات پراكنده شعر/ تو را خوشبخت كنم... 

احمدرضا احمدي روشنفكري پرهيزگار است و براي رسيدن به شاعري و شاعر ماندن رياضت بسيار كشيده: «سالي كه از سه كتابم در خانه هنرمندان رونمايي شد، وقتي رفتم بالا، تمام جمعيت جوان‌ها بودند، با خودم گفتم كار من سخت شد من ديگه مخاطب دارم. آپولينر شعري داره كه ميگه‌،‌ اي تمام دست‌هايي كه پشت من دعا مي‌كنيد من نمي‌توانم به شما خيانت كنم.» 

احمدرضا احمدي مثل همه ايراني‌ها مجموعه‌اي از تضادهاست. وانمود به انزوا مي‌كند اما زمان مصاحبه بارها زنگ تلفنش به صدا درمي‌آيد. در بيان خاطراتش در مصاحبه، آدم‌هاي زيادي سرك مي‌كشند كه اسم خيلي از آنها را براي اولين بار مي‌شنويم. او به خانواده پايبند است و عشق عجيبي به دخترش، ماهور دارد. 

يادم است زماني كه دخترم به دنيا آمده بود و از بيماري آسم رنج مي‌برد، آنقدر درباره اين بيماري اطلاعات داد و آنقدر دكتر معرفي كرد كه گيج شده بودم. هر وقت خودم را با او مقايسه مي‌كنم، فوري به اين نتيجه مي‌رسم كه من پدر نفرت‌انگيزي هستم. اين شعري است از پدري كه نگران آسودگي و رفاه فرزندش است، شعري براي ماهور: درد مي‌خواست و توانست ما را محاصره كند كه كرد- / ما چگونه اين اتاق‌هاي شكسته در زمهرير را گرم مي‌كرديم/ كسي به ياد ندارد/ حتي كسي به ياد ندارد كه چگونه درختان بادام شكوفه دادند/ ما فقط مي‌توانستيم فرق فقر و حيثيت ما/ كه در چهار فصل به باد مي‌رفت را بدانيم/ گاهي عابري دلزده شب در اين خانه را/ مي‌كوفت تكه ناني و روزنامه‌اي بيات را/ پشت در مي‌گذاشت و در سرما غيب مي‌شد... / نگاهت را بر سبد سيب و پرتقال خوب و شفاف به ياد دارم. 

باز هم شعر ديگري براي ماهور: در سال 1350 من درست 31‌ساله بودم/ هنگامي كه تو رسيدي آرام پير شدم/ گيسوانم سفيد نشد/ هنوز مزه خستگي و پيري را تلخ نمي‌دانستم/ اصلا مزه‌اي در كار نبود/ در آن خانه‌مان درختي خرمالو در حياط بود/ در آن خانه‌مان دو ماهي قرمز در حوض بودند/ صبح‌ها كه به سركار مي‌رفتم/ ماهيان را كه نگاه مي‌كردم / كمي تكان مي‌‌خوردند/ تو هنوز به زندگي من پا نگذشته بودي/ اصلا نمي‌دانستم تو در زمين هستي/ و چشمان تو مي‌تواند سرمايه عمر من باشد. 

پدرم، محمد غلامي هرگز مرا نوازش نكرد. حرفي نزد كه دلم را شاد كند. اعتماد به نفسي نداد كه مرا توشه راه باشد. نظامي بداقبالي بود كه حتي نمي‌توانست از درجه‌هايش محافظت كند. ستاره‌هاي اقبالش دانه‌دانه از دوشش مي‌افتادند و او افسرده‌تر، خسته‌تر و تلخ‌تر مي‌شد و به ترياك پناه مي‌برد ولي من شخصيت‌اش را دوست داشتم. بداقبالي‌هايش و شكست‌هايش، غرور خاصي به او مي‌داد. 

شايد به همين خاطر من عاشق شكستم. پيروزي را دوست ندارم. اگر شاعر مي‌شدم شاعر شكست مي‌شدم. من شكست را ستايش مي‌كنم. آدم در شكست تنهاست و اين تنهايي خيلي با صفاست. 

احمدرضا احمدي گفت: «عشق‌هاي واقعي بي‌سرانجام است.» و من گفتم: «نقطه عطف شعرهاي تو كجاست؟» گفت: «خواب‌هايم!» انتظار داشتم چيز ديگري بگويد. نگفت. پرهيزگاري كرد؟ نمي‌دانم! دلم مي‌خواست از زن‌هايي بگويد كه در شعرهايش مي‌آيند و بي‌سرانجام و تلخ مي‌روند. نگفت. بي‌خيال، شايد مي‌ترسيد برايش حرف در بياورند. مرز خصوصي زندگي شاعر با شعرهايش به مويي بند است. اگرچه هر وصله‌اي به او نمي‌چسبد. احمدرضا مثل من نيست كه هر چه بگويند حتي گتره‌اي بازهم درباره‌اش مصداق پيدا كند. اين بحث بسيار جالبي است ولي از موضوع دور مي‌شويم. 

خانه احمدرضا احمدي پر از عكس است. عكس‌هايي از خودش، از همسرش، از دخترش ماهور و قوم و خويشانش. عكس‌هايي كه گرچه خانوادگي هستند اما آثار هنري‌اند. خيلي جالب است احمدرضا احمدي به اصل و نسب خودش و ديگران حساس است. وقتي علي شروقي خودش را معرفي كرد، گفت: «فاميل شما خيلي آشناست.» آنقدر بالا و پايين كرد كه معلوم شد با يكي از فاميل‌هاي علي شروقي آشناست. 

ديگر كنجكاوي او محل تولد و زندگي آدم‌هاست. كجا به دنيال آمده‌اند و به قولي كجايي‌اند. من مي‌دانم او كرماني است. گفت: «هفت‌سالگي از كرمان آمدم بيرون. از كرمان كه آمديم تهران بي‌پناه شديم. واسه خودمان آنجا آدمي بوديم. خونه ما توي كرمان شش‌هزار متر بود، هنوز خوشبختانه خرابش نكرده‌اند. از اونجا آمديم اينجا افتاديم توي اين شهر غريب. خونه افتضاح، محله افتضاح. پناهگاه‌مان خانه داييم بود. آدمي عجيب كه هم مذهبي بود و هم كمونيست. عاشق ملك‌الشعراي بهار بود ولي با نيما يوشيج رفيق بود. وقتي نيما فهميد دايي‌ام مذهبي است شعرهايي را كه براي حضرت علي(ع) سروده بود، برايش خوانده بود.
 
پناهگاه ديگرمان خانه خاله‌ام بود، يعني مادر عبدالرحيم احمدي، مترجم و نويسنده. او روي من خيلي اثر گذاشت.» گفتم: «آن موقع پدرتان زنده بود؟» گفت: «پدرم زنده بود. آدمي، تنها و غمگين كه يكي از چشم‌هايش را به دليل بيماري از دست داده بود. صبح‌هاي زود مي‌رفت اداره‌اش كه اداره دخانيات بود، ميدان قزوين و عصر برمي‌گشت. مادرم با پنج تا بچه با حقوق كارمندي بايد سر مي‌كرد.» اگر روزها و عمر را باخته باشم/ هنوز اين فنجان چاي روبه‌روي من گرم است/ و اين چراغ قديمي يادگار اجدادم روبه‌روي من روشن است... 

با اينكه همه چيز در شرايط احمدرضا احمدي دست به دست هم داده بود تا او را آدمي تلخ و سياسي بكند اما اين‌گونه نشد و او با طنازي‌هاي شاعرانه و با عشق به انسان و طبيعت و زندگي از اين‌ گذار گذشت. 

احمدرضا احمدي گفت: «پسرخاله‌ام در سال 1327 وقتي شاه را ترور كردند، دستگير شد، او را انداخته بودند در زنداني موقت. مادرم مرا بلند كرد تا پسرخاله‌ام را پشت ميله‌ها ببينم خيلي بامزه بود، پاسبان‌ها پول مي‌گرفتند و غذا مي‌بردند توي سلول. خاله‌ام يه كتاب استالين گذاشت روي قابلمه پلو، پاسبان پنج تومان گرفت كتاب و قابلمه را برد. بار ديگر كتابي از لنين گذاشت پاسبان گفت اين سنگين‌تر است 10تومان بدهيد...» 

احمدرضا احمدي شاعر عشق‌هاي بي‌سرانجام است. گفتم: «چگونه آغاز شد؟» گفت: «عشق‌هاي بي‌سرانجام.» گفتم: «نه شاعري.» گفت: «با هر شاعري حرف مي‌زني ميگه من از سه سالگي غزل مي‌گفتم و پدرم به من سكه مي‌داد. نقاش‌ها هم ميگن ما از بچگي روي ديوار با ذغال خط مي‌كشيديم. اما من تا 18‌سالگي هيچ كاري نكرده بودم. 18‌سالگي با فريدون رهنما آشنا شدم. تلنگر را او زد. سه نفر در زندگي‌ام نقش مهمي داشته‌اند. فريدون رهنما، فروغ فرخزاد و ابراهيم گلستان...» گفتم: «اما اولين كتاب‌تان با سرمايه مسعود كيميايي چاپ شد...» 

گفت: «درسته اولين كتابم، «طرح» با كمك مسعود كيميايي چاپ شد.»
گفتم: «چه‌جور شد با فروغ آشنا شديد؟» گفت: «توي كانون فيلم از طريق اميرعباس حامد كه قبلا همسايه فروغ فرخزاد بود. فروغ توي كانون فيلم بود اميرعباس حامد مرا به او معرفي كرد، فروغ آدرسش را داد و قرار شد ما به خانه‌شان برويم. من و امير و مهرداد صمدي رفتيم. 

كتاب طرح را دادم فروغ خيلي جدي ورق زد و گفت: «مي‌خوانمش... از آن به بعد تلفن مي‌زدم و ارتباطم را حفظ كردم.» گفتم: «اما اون اولين كتاب جدي شما نبود.» گفت: «بله اولين كتابم كه ناشر پيدا كرد «وقت خوب مصائب بود كه كتاب زمان آن را منتشر كرد.» گفتم: «آن زمان‌ها انگار مخالفان جدي هم داشتيد؟» گفت: «اخوان ثالث به ابراهيم گلستان گفته بود، شعر كلاسيك و شعر نيمايي راه خودشان را پيدا كرده‌اند و خوب جلو مي‌روند و اين آمده داره همه‌چيز رو به هم مي‌زنه، گلستان گفته بود، خب اين هم راه خودش را پيدا مي‌كند.» 

گفتم: «چه‌جوري با گلستان آشنا شديد؟» گفت: «وقتي توي كرمان سرباز بودم با فروغ مكاتبه داشتم. او برايم نامه مي‌نوشت و من هم نامه مي‌نوشتم. درباره داستاني كه قرار بود بنويسم با او همفكري مي‌كردم. بعد از مرگش اين نامه‌ها را گلستان ديده بود. زنگ زده بود خانه ما و به مادرم گفته بود كه به من بگويد با او تماس بگيريم.» 

گفتم: «مرگ فروغ برايتان سخت بود.» گفت: «خيلي تلخ بود. پنج روز قبل از آنكه تصادف كند قرار بود مرا بفرستد آلمان تا درس بخوانم. شايد اگر تصادف نمي‌كرد مسير زندگي من عوض مي‌شد.» 

وقتي پاي خاطرات احمدرضا احمدي و آدم‌هاي زندگي‌اش مي‌نشيني، اسامي آدم‌هايي را مي‌شنوي كه تاكنون به گوشت نخورده‌اند. با اينكه او ادعا مي‌كند از جمع گريزان است اما سيماي شاعري در ميان جمع را تداعي مي‌كند. از همه آدم‌هايي كه درباره‌شان حرف زد مرتضي مميز برايم جالب‌تر بود، چون نمي‌دانستم مميز در جواني داستان‌نويس بوده است. 

احمدرضا احمدي گفت: «عشق‌هاي بي‌سرانجام واقعي‌اند.» من سرم را گذاشته بودم روي نرده آيفا. ياور گفت: «كاش باهاش مي‌رفتي ناهار مي‌خوردي...» گفتم: «بي‌خيال، اينجوري بهتره...» گفت: «مطمئني!» گفتم: «نه!» ماشين سر چهارراه ايستاد. از آيفا پريديم پايين تا بازار دويدم. 

هنوز همانجا ايستاده بود. انگار خشكش زده بود. باورش نمي‌شد. آدمي به اين بي‌احساسي هم پيدا مي‌شود. وقتي برگشتم. هيچ نگفت، لبهايش لرزيد و فقط گريه كرد. 

ما فقط دو تن بوديم / نشسته بوديم / ابر بود – نان بود – پنير بود / ما همه زندگي را / در دو، سه پيمانه از رنج و ترس / در ميان خود تقسيم كرده بوديم... 

احمدرضا احمدي گفت: «اين روزها ذهنم به گذشته برمي‌گردد.» من سعي مي‌كنم ديگر به حرف‌هايش گوش ندهم. گذشته را رها كنم تا چون بادبادك نخ‌بريده‌اي در ميان درخت‌ها گم و گور شود...

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین