مادر تنكابني با قتل خوفناك فرزند هفتسالهاش بدترين قتل چند سال اخير را رقم زد. اين زن ميگويد با اين كار به حضور شيطان در زندگي خود پايان داده است.
چهارشنبه گذشته حدود ظهر، همسايههاي خانهاي در شهر تنكابن با شنيدن صداي جيغ و داد از داخل يك منزل با صاحبخانه كه عبدالله، مردي 60 ساله بود تماس گرفتند. دقايقي بعد با سر رسيدن اين مرد و باز شدن در خانه توسط وي، همسايهها شاهد صحنهاي فجيع بودند.
كودك هفت ساله اين خانواده به نام هستي با بدني سوخته و پر از جراحت در گوشه حياط افتاده و از شدت سوختگي به سختي قابل تشخيص بود. ليلا مادر 29ساله اين دختر و همسر مرد صاحبخانه درگوشهاي نشسته و به جنازه خيره شده بود و رضاي چهار ساله ديگر اين خانواده در گوشه ديگري بهت زده در آغوش پدر بود. ليلا چند دقيقه بعد به قتل فرزندش اعتراف كرد و به پليس آگاهي منتقل شد. جسد هم در پزشكي قانوني مورد معاينه قرار گرفت و پزشكان اين مركز در گزارش خود نوشتند كه مقتول خردسال قبل از مرگ به شدت شكنجه شده است و آثار اسيد پاشي، شكستگي و كبودي روي بدن وي به خوبي مشهود است.
اما آنچه در اين پرونده بيش از همه تكان دهنده بود علاوه بر قتل فرزند توسط مادر نحوه كشته شدن هستي هفت ساله بود. ليلا در اعترافات خود كه شايد آن را بتوان تكان دهنده ترين قتل سالهاي اخير دانست در مقابل بازجويان و پليس اينطور گفت ازدواج با عبدالله، ازدواج دومم بود. قبل از آن با مرد ديگري ازدواج كرده بودم اما چون بچه دار نشديم از او طلاق گرفتم.
بعد از مدتي هم عبدالله به خواستگاري ام آمد و بعد از عقد، زندگي مشتركمان آغاز شد. عبدالله 30 سال از من بزرگتر بود ولي زندگي ما به خوبي پيش ميرفت تا اينكه هستي پا به دنيا گذاشت. با تولد هستي شوهرم مدت بيشتري را در خارج خانه صرف ميكرد و وقت كمتري براي من ميگذاشت. شبها هم كه به خانه بر ميگشت رفتارش ديگر با من خوب نبود. بعد از مدتي هم به من تهمت زد كه با كس ديگري رابطه نامشروع دارم.
زندگي ديگر به كام من نبود و وضع روحيام روز به روز بدتر و بدتر ميشد. روزها كه او سر كار ميرفت من گوشهاي رفته و سيگار و شيشه ميكشيدم اما آنچه براي من خيلي عجيب بود اين بود كه عبدالله از هركاري كه در خلوت ميكردم خبردار ميشد و شبها آن را به رخم ميكشيد.
بعد از مدتي فهميدم هستي گزارش كارهاي مرا به او ميدهد. كمكم به اين نتيجه رسيدم كه شيطان در وجود هستي حلول كرده است. آخر در زندگي قبلي من در وجود شوهرم رخنه كرده و او را به تسلط خود درآورده و باعث جدايي ما شده بود. فهميدم كه شيطان روزها در وجود هستي حلول ميكند و شبها هم به جسم عبدالله وارد ميشود و باعث بدرفتاري او با من ميشود. به همين خاطر تصميم به نابودي شيطان گرفتم. روز حادثه با هستي خوش اخلاقي كردم تا شيطان پي به نقشه ام نبرد.
وقتي شوهرم از خانه خارج شد يك مرغ بزرگ را از يخچال درآورده و آن را پختم. مقدار زيادي مرگ موش داخل آن ريختم و از هستي خواستم آن را بخورد. هستي هم با اشتها شروع به خوردن آن كرد. ساعتي طول كشيد اما هرچه منتظر ماندم اين سم به هستي اثر كند فايدهاي نداشت. به سمت يخچال رفتم سيم آن را كندم و به سمت او آمدم؛ سيم را دور گردنش پيچيدم و فشار دادم ولي باز هم فايده نداشت و او نمرد. ليواني دم دستم بود آن را شكستم و خرده شيشههاي آن را در چشم او كردم.
چند تكه ديگرش را هم در نقاط مختلف بدنش فرو كردم ولي باز هم هستي نمرد و زنده بود و با چشمهاي شيطانياش به من زل زده بود. اين بار دستهايم را دور گردن او انداختم و محكم فشار دادم اما هرچه زور زدم تاثيري نداشت. اين بار به رضا گفتم برو چاقو را بياور اما او اين كار را نكرد؛ خودم رفتم چاقوي آشپزخانه را آوردم و دو ضربه محكم به پهلوي او زدم اما او فقط به من ميگفت هركاري بخواهي انجام ميدهم، در كارهاي خانه كمكت ميكنم ولي مرا نكش.
به داخل اتاق رفتم، يك شمشير داشتيم، آن را برداشته و به سمت هستي آمدم. شمشير را محكم در پهلوي او فرو كردم و شمشير را از اين پهلوي او داخل و از آن يكي خارج كردم. ولي باز زنده بود. آخر شيطان در وجوش حلول كرده بود. ميخواستم هرجورشده از شر او راحت شوم.اين دفعه قوطي وايتكس را داشته و تمام آن را روي بدن او ريختم ولي او باز هم زنده بود. اين بار انبر زغالي گداخته را برداشتم و روي نقاط مختلف بدن او گذاشتم و زغالي را هم در گلوي او فرو كردم ولي باز هم اثري نكرد. داخل آشپزخانه چند ظرف تينر داشتيم؛ او را به آشپزخانه برده و موهايش را تراشيدم. بعد به حياط آوردمش و زير او تينر ريختم. بعد چند گوني هم رويش گذاشتم و آنها را با تينر آغشته كردم و كبريت را زدم. شعله آتش او را دربرگرفت و شروع به سوختن كرد. همين لحظات بود كه ديدم شوهرم وارد خانه شده است. ليلا پس از اين اعترافات راهي زندان شد.