bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۷۵۴۲

چهار ماه دکان‌داری ما

گفت و چای
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۷ - ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۹


فرارو- نویسنده در زیر عنوان وبلاگش، گفت و چای، نوشته است: «بدترین قسمت نوشتن این است که مجبوری نیمه پنهان و تاریک خودت را روی کاغذ بیاوری.» حکایت دکان‌داری نویسنده این وبلاگ، شاید چندان نیمه پنهان به حساب نیاید که برای آدم‌های اهل سرک کشیدن، جذابیت داشته باشد؛ اما گمان کنم خواندنی باشد:

پنج اردیبهشت- یک دکان گرفته‌ام یک جای پرتی که عرب نی انداخت و امروز روز اول کسب و کار است. آنقدر پرت است که هر بار می‌خواهم آدرسش را به کسی بدهم، همراه آن یک دفترچه ده برگ ِ راهنمای رسیدن به دکان را هم باید ضمیمه آن کنم تا پیدایش کنند. برای خودم کلاس می‌گذارم و اسم دکان را “دفتر” گذاشته‌ام… وضعم که بهتر شود، “آفیس” صدایش میکنم.

پانزده اردیبهشت- تجارت بدک نیست. رم و هارد و مادربرد می‌خرم و مثل مرغ رویشان می‌نشینم و احتکارشان می‌کنم تا وقتی که قیمتشان بالا رفت، به پاچه خلق‌اله به دو برابر قیمت فرو کنم. برای خودم در بازار کامپیوتر، وزنه‌ای شده ام و بازار را بدجور تکان میدهم. به محض اینکه هر چیزی می‌خرم، خدا دو دستی توی سر قیمت آن میزند و تمام راسته بازار، به ثمن بخس حاضر به فروش آن هستند و جنسهایم باد میکنند. احتمالا باید چند دوره بازار یابی و بازار شناسی را بگذرانم.

بیست و پنج اردیبهشت- بازار ریده‌مون است. هر روز چند نفری کلاه چند نفر دیگر را برمیدارند و متواری می‌شوند. اصولا نصف وقت ِ تجار، به آژان و آژان‌کشی می‌گذرد… ارزش “چک”، کمی بیشتر از آب دماغ شتر شده است. امروز “خانم طاهری” سر دو نفر آدم ِ دم کلفت را تا ناف کلاه گذاشته و نقره داغشان کرده وفرار کرده است. میگویند الان سواحل قناری است و بیلاخ پراکنی میکند به دم کلفتها… مشتری اینطرفها نمی‌آید… جنسهایم کماکان دارند باد میکنند…بدبختی این است که کسی سرمان کلاه نمی‌گذارد که لااقل تنوعی در تجارتمان ایجاد شود…

پنج خرداد- از امروز، شیوه بازار‌یابی را مدرن و متنوع کرده‌ام… آگهی داده‌ام در نیازمندی‌های همشهری… حدودا ده صفحه آگهی ِ خدمات کامپیوتری دارد… یکی از تفریحاتم پیدا کردن آگهی خودم در این ده صفحه است… لااقل نیم ساعت طول میکشد…. اما می‌ارزد. بهتر از تاراندن مگسها است.

پانزده خرداد- بعد از دو هفته یک نفر از روی آگهی، به دفتر(دکان- آفیس) زنگ زد. تلفن کلا بار اولش بود که زنگ میخورد… من و تلفن، هردو غافلگیر شده بودم…یک چیزی توی مایه‌های سریالهای شبکه دو و جمله کلاسیک “یعنی کی میتونه باشه این موقع شب”… آقای مقدم بود… میگفت چهار تا مانیتور می‌خواهد… فوری و فوتی… بوی پول زیر دماغم بود.. معامله انجام شد، چک‌اش را داد… نقد هم شد… کبکم خروس می‌خواند…

بیست و پنج خرداد- امروز از طرف صنف آمدند و جریمه‌ام کردند که چرا ماوس و کیبردهای توی ویترین، برچسب قیمت ندارند… هر چه آفتاب و بالانس زدم تا متقاعدشان کنم که قیمتها هر نیم ساعت یک بار، رویژن میخورند و تابع یک نمودار سینوسی هستند، به کتشان فرو نرفت… رسما از امروز صندلیم را توی ویترین میگذارم تا دسترسی به اتیکتها و عوض کردن آنها راحت‌تر باشد… آقای مقدم این روزها، تنها مشتری من است و هفته ای بیست تا مانیتور می‌خرد… نمیدانم اینهمه مانیتور را برای کجایش میخواهد؟

پنج تیر- کماکان دارم اتیکت قیمت عوض میکنم. امروز حساب و کتاب کردم و دیدم که درآمد دکان(آفیس؟)، نه تنها هزینه اجاره و تلفن و برق را میدهد (اینجا آب ندارد و برای هر دست به آب، باید نیم کیلومتر پیاده‌روی کنم) به علاوه هزار تومان هم سود خالص داشته… صدای این شادی را در نیاوردم که چشم نخورم. آقای مقدم امروز چهل تا مانیتور خرید…

پانزده تیر- امروز از بانک زنگ زدند و گفتند که چکهای خرید آخر مقدم، همه برگشت خورده‌اند… شوک شده‌ام… کمی دست از اتیکت نویسی برداشتم و رفتم بانک… راست می‌گفتند… رفتم دم دفتر مقدم… هیچ کس نبود… وسایل را هم برده‌ بودند… بالاخره یکی هم کلاه من را برداشت… رفتم کلانتری… جناب سروان خیلی پدرانه و دم گوشم گفت که “برو پیداش کن و بیارش اینجا تا من مادرشو به عزاش بشونم”… احتمالا من را با یکی از نیروهای تحت امر خودش اشتباه گرفته بود… به اندازه گرفتن مجوز یک مرغداری دوندگی کردم تا موفق به گرفتن حکم جلب مقدم شدم…

بیست و پنج تیر- کماکان خودم را با اتیکتها سرگرم کرده‌ام… حکم جلب را هم یک جای امنی گذاشته بودم که دزد نبرد… کلا سرمایه به فنا رفته است… مقدم هم آب شده و رفته توی زمین.. دمم هم خیلی کلفت نبود که یک شر خر استخدام کنم تا با خواهر و مادر مقدم وصلت کند… کلا “بیزنس من” بودن، سخت است…

پنج مرداد- امروز یک نفر از من شکایت کرده بود که به جای هارد پانزده گیگا بایت، به او هارد ده داده‌ام… در کمتر از دو روز حکم جلب و پلمب و ویران سازی خودم و دکانم را دادند… میگفت خر ِ دامادش توی صنف میتازد… کل پول طرف را دادم و شادمان کرکره دکان را پائین کشیم و کلید را تحویل صاحب دکان دادم. ورشکستگی حس خوبی دارد… اگر هنوز دکان “طوبی می فروش” روبراه بود، حتما میرفتم و آنقدر مینوشیدم که پاتیل بشوم. بعدها فهمیدم که هنوز هارد پانزده گیگابایت به بازار نیامده است و گناه من، گرد و قلنبه کشیدن صفر بوده است…

بیش از چهارده سال از ماجرا میگذرد. حکم جلب را هنوز دارم. مقدم هنوز دارد یک جایی سر یک کسی را کلاه میگذارد. لابد صنف هم دغدغه‌اش هنوز اتیکت قیمت روی ماوس و کیبرد است…. راستی هنوز نیازمندی‌های همشهری هست؟

bato-adv
مجله خواندنی ها
مجله فرارو