شمارهام را میگویم. میگوید ۱۸ تا. با تعجب میگویم یعنی چه؟ هر دو خط یک قیمت دارد. مرد با بیحوصلگی عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و میگوید: «خط ما ۱۸میلیارد تومان است. خط شما ۱۸میلیون تومان.» تقریبا داد میکشم. شوخی میکنید. مرد نیمه عصبانی میگوید مگر با شما شوخی دارم خانم. مبهوتم. خودم را جمع و جور میکنم. به خودم مسلط میشوم. ۱۸میلیارد تومان چندتا صفر دارد، نمیدانم. شاید در ماشین حساب معلوم بشود. میپرسم چرا؟ میگوید نرخش است خانم.
زهرا مشتاق_روزنامه شهروند | یکی هست که میخواهد وامش را بفروشد. اما از ۵۰میلیون تومان وام، ۲۵ میلیونش را خودش برمیدارد. «ضامن و چک و سفته هم با من.» زنگ میزنم به دوست بازاریام تا بپرسم کاری که میخواهم انجام بدهم، عرف بازار است یا نه. میگوید چقدری میخواهی؟ میگویم صد تومان. مشکلی برایم پیش آمده. جواب میدهد. از حساب خودم برایت وام میگیرم. ولی دوتا پانزده تومان.
در به در دنبال یک شعبه موسسه رسالت هستم. فهرست شعب را از اینترنت گرفتم تا یک شعبه نزدیک پیدا کنم و بپرسم چه مدارکی لازم است. تقریبا هیچکدام از شعبهها گوشی تلفن را جواب نمیدهند. یا بوق میخورد یا میرود روی پیامگیر که هر عددی را هم میزنم از رئیس تا معاون شعبه و اعتبارات کسی جواب نمیدهد. سه ربع بیشتر است که فقط دارم زنگ میزنم. به خودم و پشتیبانی که آنجا هم کسی جوابگو نیست، لعنت میفرستم. آخر سر هر چه مدارک که به نظرم لازم است میریزم داخل کیفم و میروم به نزدیکترین شعبه که ساختمان اسکان میرداماد است.
نگهبان جوان از وجود رسالت بیخبر است. سیگار فروش دم در میگوید: «دارند جمع میکنند. پلههای سنگی را بگیر برو پایین.» در زیرزمین تاریک فرو میروم. تقریبا جز بانک و صرافی هیچ مغازه دیگری نیست. جلوی صرافیها یک عالمه آدم با سروصدای زیاد ایستادهاند. بانک الکترونیکی شده، از افتتاح حساب تا همه چیز. دارند جمع میکنند. بیخود آمدهام.
گشتی در شمارههای رُند
کلافهام. چند روز دیگر تولد پسرم مسیحا است. میگوید میآیی برویم پایتخت VR قیمت کنیم. میدانم پولش به جیب من قد نمیدهد. ولی میرویم. خوب است که خودش هم قیمتها را بداند.
باید اول کفشهایت را ضدعفونی کنی، بعد دستهایت را تا بتوانی وارد شوی. با کفش روی چند تکه موکت مانند میروم و دستهایم در میان بلورهای الکل خیس میشود.
سمت راست نخستین فروشگاه، شلوغ است. یک عالمه فروشنده در حال حرف زدن و نشان دادن موبایلهای ۱۱مکس پرو و چیزهای دیگر به مشتریهایند. روی دیوار تابلوی مستطیل شکلی است که بهطور عمودی نصب شده و یک ردیف شماره تلفن رند به چشم میخورد. شمارههای دیجیتالی سرخ رنگ.
میرویم طبقات بالاتر. علاءالدین هم همینطور است. هرچی بالاتر بروی و سراغ مغازهای پرتتر و کوچکتر، قیمتها جمع و جورتر میشود. پشت ویترین یک گوشی میبینم. مسیحا چشمهایش میدرخشد. میروم داخل مغازه. قیمت میکنم. فروشنده جوان از پشت پیشخوان بیرون میآید. نگاهی به ویترین میکند و میگوید ۱۴میلیون تومان. پشت بندش میگوید اینکه تو ویترین است، دست دوم است. چهار تومان. فقط هم عینکش است. دوربین ندارد. خودتان باید بخرید. بیخودی آمدم پایتخت. طبقه اول که میرسم، نمیتوانم مقاومت کنم. جلوی تابلویی با شمارههای دیجیتالی قرمز ایستادهام.
فروشگاه دو قسمت است. حدود پنج فروشنده مربوط به همین شمارههای قرمز رنگ هستند. به تابلو نگاه میکنم. نخستین شماره با عدد یک شروع میشود و بقیهاش صفر است. فکر میکنم چقدر باید سخت باشد که هر دفعه بشماری که تعداد صفرها را اشتباه نکنی. فکر میکنم کی این خط را میخرد! به پسر جوانی که سی و یکی دوساله به نظر میرسد، میگویم، ببخشید قیمت این خط چقدر است؟ جواب میدهد ۱۸تومان. یک لحظه فکر میکنم قیمت خط خودم را هم بپرسم. شماره من هم رند است. فکر میکنم اگر قیمت خوب بگوید، شاید دیگر دنبال وام نروم.
شمارهام را میگویم. میگوید ۱۸ تا. با تعجب میگویم یعنی چه؟ هر دو خط یک قیمت دارد. مرد با بیحوصلگی عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و میگوید: «خط ما ۱۸میلیارد تومان است. خط شما ۱۸میلیون تومان.» تقریبا داد میکشم. شوخی میکنید. مرد نیمه عصبانی میگوید مگر با شما شوخی دارم خانم. مبهوتم. خودم را جمع و جور میکنم. به خودم مسلط میشوم. ۱۸میلیارد تومان چندتا صفر دارد، نمیدانم. شاید در ماشین حساب معلوم بشود. میپرسم چرا؟ میگوید نرخش است خانم.
چه چیزش تعجب دارد؟ یاد دیروز میافتم که دیدم بالای خانهمان یک خانه قدیمی را گذاشته بودند برای فروش. تلفن کردم به شماره روی پارچه، پسر جوانی گفت قیمت پایین گذاشتیم که برود. شسته رفته. سند تک برگ. فقط باید برویم محضر. بعد کلی از خانه تعریف کرد. من فقط میخواستم قیمتش را بدانم. گفت ما گذاشتیم متری ۴۷. چند تا خانه بالاتر گذاشته ۶۲. ما، چون فروشندهایم این قیمت گذاشتیم؛ ۳۱. منظورش ۳۱میلیارد تومان بود. لابد با تخفیف ویژه اقشار مستضعف.
گفتم قیمت دو تا خانه است. گفت قیمت بیست تا ملک است. پرسیدم خطهای دیگر هم قیمتش همین قدرهاست؟ گفت داریم. از دو تومان داریم تا همین ۱۸ تا. ازمیلیارد داشت صحبت میکرد. مثل بچهها گفتم همهاش مال خودتان است؟ گفت من و بابام، شریکیم. بعد دستش را گرفت سمت تابلو، گفت از اینجا تا اینجا مال من است. این چندتای آخر هم مال این آقا. یک آقا مثل خودش جوان که آن طرف داشت مشتری راه میانداخت. میپرسم بیشتر چه کسانی خریدار خطهای رند هستند؟ میگوید خیلیها. سر تا سر عباسآباد مشتریهای ما هستند. بیشتر نمایشگاهدارها. رند است دیگر، پرستیژ دارد. روی شیشههایشان را ندیدی؟ ردیف خطهای رند است.
طرف صدتا بنز آخرین مدل تو نمایشگاهش دارد؛ چرا خط رند نخرد؟ برایش اعتبار میآورد. طرف میآید دوقلو میخرد. چون روی شیشه شیک است. من فکر میکنم خدایا دوقلو یعنی چه؟ مرد میگوید یعنی یک خط شبیه هم که فقط آخرش یک شماره باهم فرق دارد. مثل ۱۶و۱۷. ١١و ١٢. یا میآید آینه میخرد. یعنی خطی که عددش را برعکس کنی، شماره خودت میشود.
یک شماره را نشان میدهم و میپرسم این چند؟ «این و پایینی باهماند. ۱۲ تا. از مزایده مخابرات خودم خریدم ۹ تا. سهسال است که سرمایه من و بابام خوابیده. ۹تا زیاد است؟ شغلمان است خانم. کار ما خرید و فروش رند است.» میپرسم میشود چند نفر را که خط رند دارند معرفی کنید تا با آنها صحبت کنم؟ میگوید: «مگر میآیند با تو حرف بزنند. اصلا دلشان نمیخواهد بدانند کی هستند. خط را که میخرند ناپدید میشوند. »
دوتا مرد وارد میشوند. حدودا چهل و دو سه ساله. یکیشان تیشرت جذب پوشیده و یک گردنبند از طلای سفید انداخته. آن یکی پیراهن مردانه صورتی با خطهای سفید تنش است و یقهاش را هم باز گذاشته. دنبال یک رند میگردد که همهاش دو باشد. آقا حمید میگوید دارم. اسمش را حین حرف زدن با همین دو مرد میفهمم. مرد لباس جذب میگوید، شمارهات را بده. حمید میگوید. شمارهاش را حفظ میکنم. نه زیاد، ولی رند است.
لباس جذب یک میس میاندازد و میگوید این چند؟ آقا حمید میگوید دوتا همین الان برمیدارم. بعد تند میپرسد چقدر کمیسیون میدهی؟ میگوید صدتا. آقا حمید جوش میآورد صدتا؟ من پستهام اینجا بریزم بفروشم، بیشتر در میآورم. خطت را نقد ٢میلیارد تومان میفروشم، آن وقت صد تومان میخواهی بدهی؟! پیراهن صورتی میافتد وسط: «٢میلیارد نیستا، دو تومن...» بعد انگشت سبابه و وسطیاش را طوری تکان میدهد که تأکید کند ٢میلیارد تومان هم مگر پول است! میپرم وسط به پیراهن صورتی میگویم چقدر حاضرید برای خطی که دنبالش هستید پول بدهید؟ میگوید هرچی که باشد. میپرسم چرا؟ جواب میدهد: «کسی که خواهون چیزی باشه، خب براش پولم میده، حالا هرچی.»
لحنش یک جوری است. یک کوچه بازاری خاص. نه که لمپنی، یا داش مشتی. میگویم میتوانم شغل شما را بپرسم؟ میگوید: «مهمه مگه؟ شما فکر کن ساخت و ساز.» میگویم نگفتید؛ چقدر حاضرید برایش پول بدهید؟ مکث میکند. مردد است. میگویم بیست تا. من هم دارم با زبان خودشان حرف میزنم. میفهمم بیست تا یعنی بیستمیلیارد تومان. بیست میلیاردی که حتی نمیدانم چند تا صفر دارد.
میگوید نه بیست تا زیاد است. ولی تا ١٠ بالا میآید. یعنی برای این شماره ۰۹۱۲۲۲۲۲۲۲۲ حاضر است تا ده تا پول بدهد. میگویم مهم است که آدم یک شماره رند داشته باشد؟ لباس جذب خودش را میکشاند وسط و میگوید چرا یک ماشین ١٠میلیاردی میاندازی زیر پایت؟ جواب میدهم من هیچ وقت حاضر نیستم ١٠میلیارد تومان برای یک ماشین بدهم. در چشمهایش حالتی از تأسف پیداست. انگار از اینکه وقت گذاشته تا با من صحبت کند، احساس پشیمانی میکند. کسی که ارزش یک ماشین ١٠میلیارد تومانی را نفهمد یا حاضر به خریدش نباشد؛ حرف زدن با او وقت تلف کردن است.
پیراهن صورتی میگوید پیدا کردی به خط همین رفیقم میس بینداز. خریداریم.
حمیدآقا بیحوصله است. میگوید: «میس بنداز بت زنگ بزنم. آره حاضرم برای گزارشت حرف بزنم. تصویری نه. همین طوری. »
دست مسیحا را ویگیرم و از خیابان رد میشویم. تهران گرم است، حدود ٣٧ تا
۰۹۱۳۱۰۵۴۵۲۶
البته من خودم اینجوری میگم تا بیشتر رند باشه
صدوپنچ ، چهل و پنچ، بیست و پنج بعلاوه یک
09101022022
چند ؟اتیش زدم به شماره ام