وقتی آدمها دربارۀ ایدههای انتزاعی حرف میزنند، معمولاً به چیزی بسیار انضمامی و ملموس اشاره دارند، خودِ من هم وقتی نظرم به امر کلی و بسیط جلب میشود که بتوانم برای بیان آن از طریق چیزی جزئی و ملموس، که اینک و اینجا قرار دارد، راهی بیابم. شیوۀ فهم من از ایدههای انتزاعی، خواه در فیزیک نظری و خواه در فلسفه، اینگونه است. آنچه در وهلۀ نخست کاملاً آسمانی و فرازمینی به چشم میآید، غالباً در واقعیت، در چیزی مشخص و جزئی ریشه دارد. وقتی آدمها دربارۀ زمان، آزادی، راز، یا عینیت بحث میکنند، میخواهم بدانم آنها دربارۀ چه چیز یا کدام فعل مشخص حرف میزنند. طرح کلیای که روی آن کار میکنم دربارۀ خود۱ و تکنولوژی است، اینکه ما از خودچه فهمی داریم و این خود چگونه درگذر زمان دستخوش تغییر شده است.
به گزارش ترجمان، به نظر من، خود امری کلی و کاملاً انتزاعی نیست که از طریق فلسفهای مبتنی بر اصول بنیادین به دست بیاید. بگذارید مثال بزنم: زیگموند فروید فهمش از سانسور روانیِ افکار دردناک یا ممنوع را یکی از بزرگترین دستاوردهایش برای تبیین خاصش از کیستی ما تلقی میکرد. اندیشههای او دربارۀ این ایدهها خیلی زود به ثمر نشست، چون از الگوی تکنیک ویژۀ سانسوری استفاده کرد که مرزبانان تزاری در مبادی ورودی روسیه برای نوشتههایی به کار میبردند که میتوانستند خطرناک باشند. فروید تأمل دربارۀ سیستم سانسور در وینِ دورۀ جنگ جهانی اول را -تکنیکهایی که برای نامهها، کارتپستالها، تلگرافها و روزنامهها به کار برده میشد- آغاز کرد تا به آنچه در ذهن میگذرد برسد؛ و یک نمونۀ دیگر: متخصصان سایبری به برداشت متفاوتی از خودرسیدند که در عالم خارج دستیافتنی است و با بازخورد سیستمها شناسایی میشود، خوانشی از خود که از کار مهندسی نوربرت وینر روی سیستمهای تسلیحاتی دورۀ جنگ جهانی دوم نشأت گرفته است. اکنون نیز فکر میکنم مفهوم جدیدی از خود دارد ظهور میکند: ابتدا بر مبنای تصورمان از هویت خود، الگویی به هوش مصنوعی میدهیم، و آنگاه در مواجه با هوش مصنوعی، به نظارۀ خود مینشینیم.
هر عصری، تصور متفاوتی از خود داشته و این تصور حول چیزی شکل میگرفت که اجمالاً میتوانیم آن را «تکنولوژی» بنامیم؛ یک نمونهاش همان تکنولوژیِ پیگیریِ مصرانۀ حکومت در ماجرای سانسور در عصر فروید است. سؤال من این است که نامهها، تلگرافها، روزنامهها و نشریات چگونه در حوزههای ممنوعۀ سیاه (یا سفید) قرار گرفتند. میخواهم بدانم فروید چگونه به این ممنوعکردن دانش واکنش نشان داد؛ چگونه مقاصد و اهداف ذهن را دوباره صورتبندی کرد، وقتی ذهنْ را چنین میدید که گویی سانسور خود را به حدومرزها یا بهعبارتی مناطق ناخودآگاه و نیمهآگاه یا نیمهآگاه و آگاه تحمیل میکند. فروید استدلال کرد که افکار خطرناک شبیه به نامهبرانی هستند که نامههای بالقوه خطرناک را، در حوزۀ مأموران سانسورِ درون ذهن ما، با خود حمل میکنند.
من به دگرگونیای علاقهمندم که در دورۀ جنگ جهانی دوم و اندکی پس از آن رخ داد. نوربرت وینر و همکاران و جانشینان او پیگیر تصویر جدیدی از خود بودند که بر تجربههای بسیار ملموس مبتنی بود، تجربههایی که افراد از تکنولوژیهای جنگ جهانی دوم داشتند. در اوان جنگ، به نظر میرسید آلمانیها قصد دارند با بمباران انگلستان را نابود کنند، نیروهای دفاع هوایی را در هم بشکنند و صنایع آن را متلاشی کنند. آنها فکر میکردند که اگر بتوانند جنگندههای بریتانیایی را نابود کنند و مراکز تولیدی و جمعیتی شکلگرفته در پیرامون کارخانهها را بمباران کنند، میتوانند به خاک بریتانیا هجوم ببرند؛ و این پایانی بود بر جنگ جهانی دوم؛ و ایالات متحده هم هیچ جای پایی در اروپا پیدا نمیکرد. چنین وضعی جهان را تغییر میداد.
نوربرت وینر میدانست که ناگزیر است سهمی به عهده بگیرد؛ درنتیجه، به این فکر افتاد که چگونه میتوان بمبافکنهای آلمانی را ساقط کرد. او جور دیگری به ماجرای علم نگاه کرد. نوربرت وینر در آغاز جنگ جهانی دوم گفت: «قرار نیست فیزیکدانان نجاتمان دهند، دستکم نه در کوتاهمدت و نه در دورۀ نبرد بریتانیا. ما به کسانی نیاز داریم که ارتباطات دوربرد را درک کنند، کسانی که مفهوم جدید اطلاعات را بفهمند، نه ایدههای انتزاعی فیزیک دربارۀ «نسبت سیگنال به نویز» را. ما به فهمی انضمامی از سلسلۀ زمانیِ دادهها احتیاج داریم تا بتوانیم ماشینی با این قابلیت بسازیم که طرز حرکت خلبان بمبافکن آلمانی را در آسمان بفهمد و آنگاه ماشین ردیاب بتواند موقعیت احتمالی هواپیما را در هفتهشت ثانیۀ بعد پیشبینی کند. فقط با آگاهی به این وضعیت خواهد بود که باتری ضدهوایی میتواند گلولۀ پدافند را بهموقع شلیک و هواپیما را منهدم کند».
مشکل این بود که نمیشد به جایی که هواپیما هست شلیک کرد؛ شما مجبور بودید به ارتفاع ۱۰ تا ۱۲هزار پایی آسمان یا حتی بالاتر شلیک کنید، و مجبور بودید گلوله را به جایی شلیک کنید که قرار بود هواپیما بعداً در آنجا قرار بگیرد. میشد یک برآورد خطی از جهت کلی هواپیما تعیین کرد، اما این برآورد مشخص نمیکرد که خلبانِ آن هواپیما به چپ یا راست و در الگوهای مشخص حرکت خواهد کرد یا خیر؛ بنابراین وینر به فکر ساخت ماشینی افتاد که بتواند چگونگی حرکت خلبان موردنظر را پیشبینی کند؛ روشن بود که نمیتوان از خود خلبان دربارۀ مسیر موردنظرش سؤال کرد. مطمئناً خلبان نیروی هوایی آلمان هم قصد نداشت چنین اطلاعی به آنها بدهد؛ چهبسا خود او هم نمیتوانست چگونگی عملکرد آیندۀ خود را بهدقت مشخص کند.
ماشین موردنظر وینر باید این اطلاعات را از ردپاهای آخرین حرکات خلبان بر روی رادار به دست میآورْد. وینر آن ماشین پیشبینیکننده را ساخت، اما پروژۀ او هیچگاه موفقیت کاملی نداشت. وینر میتوانست حدود دو ثانیۀ بعد را پیشبینی کند. اما او، برای ساخت یک سلاح مؤثر، به چیزی بسیار بیش از این نیاز داشت. این داستان درس فوقالعاده و جدیدی به ما میدهد: اینکه حتی در نبود هیچ فهم انضمامی و ملموسی از وضع درونی افراد، مثلاً همان خلبان بمبافکن، و فقط بر اساس رفتارهای بیرونی آنان، نمیتوان پیشبینی کرد که آنها در آینده چه خواهند کرد و، در این موردِ بخصوص، گلولهای برای انهدام هواپیما شلیک کرد.
وینر، در کنار جمعآوری ایدهها، تجربۀ طراحی آن «پیشبینیکننده» را، در قالب جعبهسیاه بازخوردی، به کار گرفت تا دوباره توضیح دهد که عملگرهای ضدهوایی چگونه کار میکنند. پس از جنگ، وینر و جانشینانش به فکر کارهای دیگری افتادند، مثل اینکه ببینند انسانها چطور دستهایشان را هدایت میکنند، یعنی حرکتهایی را بررسی کنند که بهلحاظ حس عمقی بازخوردِ حرکتها را به ما میدهند و مثلاً، وقتی دست دراز میکنیم تا فنجانی برداریم، میفهمیم که دستمان در چه نسبتی با آن فنجان قرار دارد. نباید گمان کرد که خودمقولهای ذهنی و انتزاعی است که در خلأ معلق است. درعوض، اینها مسائلی انضمامی و ملموساند برای فهم اینکه ماشینها چگونه میتوانند، برای محاسبۀ آماری، قصد تغییرجهت خلبان بهسمت مدارهای ورودی و خروجی را پیشبینی کنند. قصد (بنا به مفهوم سایبری) چیزی جز فرایندهای بازخوردِ معطوف به هدف نیست.
به نظر من، علم سایبرنتیک۲ نقطۀ تحولی در فهم ما از خود انسانی بود. من میخواهم این کارکرد پیشبینیکنندۀ سایبرنتیک را بررسی کنم، که شبیه به جعبهسیاهِ هواپیماست و نشان میدهد من از تغییرجهت اساسی در یادگیریِ ماشین، سایبرنتیک، و خود چه منظوری دارم. به باور من، ما هماکنون در مرحلۀ دیگری از این سلسله تحولاتِ خود قرار داریم، تحولاتی حاصل از رفتوبرگشت ما میان چگونگی نگرش به خود و تکنولوژیای که ما را احاطه کرده است. ما از هوش چه فهمی داریم که میخواهیم نسخۀ مصنوعیای از آن بسازیم؟ در وضع کنونی، همهجا با هوش مصنوعی مواجهیم: در نوشتن نامههای شخصی و پاسخ به مسائل روزمره... تا رسیدن به شیوهای الگوریتمی در حکم قضایی و صورتبندی نتایج علمی.
بسیاری از ما، که برای اج مینویسیم، نسبت به آیندۀ هوش مصنوعی نگرانی داریم. شاید جای شگفت نباشد که بزرگترین دغدغۀ من در رابطه با هوش مصنوعی به جنبههای ملموس آن معطوف است: اینکه شغلها از بین بروند و این امر در نابرابریِ روبهرشد اجتماعی سهیم شود، که بسیار مایۀ نگرانی است. دغدغۀ ثانوی من این است که، در شبکههای عصبی چندلایه، ما هیچگاه تا این اندازه از استخراج فرایند استدلال عاجز نبودهایم، فرایندی که در ورای تصمیمهای مربوط به احکام قانونی و علمی قرار دارد. برای من، سناریوهای تخیلی و کابوسوار هجوم نانوباتهای آدمکش خیلی کمتر مایۀ دغدغه و نگرانی است؛ من کلاً نگرانی کمتری دارم دربارۀ چیزهایی که پیامدهایشان نامحتمل و نامعقول به نظر میآیند. اما تصویر احتمالیِ آینده میتواند هشدارمان بدهد که خشم و نارضایتیِ ما از چشمانداز سیاسی آینده بهمراتب وخیمتر خواهد بود از آنچه امروز با آن سروکار داریم: میلیونها کارگری که بناست (مثلاً در شغل رانندگی) بیکار شوند، احکام قضاییای که وابستگی بیشتری به الگوریتمهای هوش مصنوعی پیدا میکنند، سلاحهای خودکاری که طبق تنظیمات، خیلی سردستی، دوست را از دشمن تشخیص میدهند و هزاران مثال دیگر.
به موضوع اصلیمان برگردیم: من میخواهم بدانم که در طلیعۀ قرن بیستم، در میانۀ جنگ جهانی دوم و پس از آن، و نهایتاً در آستانۀ قرن ۲۱، چگونه تصورات ما از خود برخی تکنولوژیها را ممکن و مطلوب کرد و آنگاه، درمقابل، چگونه تکنولوژیهای ما بر همان خود تأثیر گذاشت.
بگذارید مثال دیگری از ملموسبودنِ انتزاع از زمینهای کاملاً متفاوت ذکر کنم. من نیز، مثل بسیاری دیگر، شیفتۀ عصر روشنگری قرن هجدهم بودهام، جریانی که غالباً براساس واژگان عقلانیِ محض و تقریباً همواره با اصطلاحاتی اروپایی تبیین شده است؛ تعابیری اینچنینی: ایدۀ فهمپذیربودن طبیعت و کارکردهای آن؛ به بیانی دیگر، چکامهای در توصیف برتری عقل. بااینحال، برایم قدری دشوار است که روشنگری را براساس چنین اصطلاحاتی درک کنم. چندی پیش، در موزۀ فاگ آرت (در موزۀ هنر هاروارد) نمایشگاهی داشتیم با عنوان «تالار فلسفه» (یک اتاق واقعی با پنلهای چوبی) که آثار آموزشی، فنی و علمی هارواردِ قرن هجدهم در آن گردآوری شده بود. قصد داشتم برای این نمایشگاه کاری بکنم؛ بنابراین موزۀ کوچکی (کلکسیون ابزارهای علمی تاریخی) به راه انداختم، مجموعهای که با گردآوری ابزارهای بنجامین فرانکلین و دیگران در دهۀ ۱۷۷۰ آغاز شد. ما بعضی از آن میکروسکوپها، مدلهای جهاننما، و تلسکوپهای برنجی و شیشهای را در معرض بازدید گذاشتیم. این ابزارها فهم ما از جهان شناختهشدۀ آن دوران را به نمایش میگذاشت، آن را آموزش میداد و تهوتویش را برای بازدیدکنندگان درمیآورد.
موزهداران و محققانی که نمایشگاه را بر پا کرده بودند از من خواستند مقالهای دراینباره بنویسم، اما من ایدۀ یک فیلم را در سر داشتم و گفتم فیلمی دراینباره میسازم. طی قرنهای هجده و هفده و شانزده، رفتار آدمها برای فهم چیزها غالباً از طریق چارچوبی قدیمی بود که حتی امروز هم در مباحث دانشگاهی نمود دارد، ولی با این تفاوت که در قرن هجده آن اشیا فرق میکردند؛ وجه سرگرمی و رقابت نداشتند، بلکه محکی بودند برای کندوکاوِ شناخت. در اواسط و اواخر قرن هجدهم، چارچوب جدیدی وجود داشت که «مناظرۀ دادگاهی» خوانده میشد. مناظرههای قیاسیِ قدیمیتر مربوط به دوران باستان ساختاری دقیق و کاملاً منطقی داشتند، مثل اینکه «همۀ انسانها فانی هستند، سقراط انسان است. پس سقراط فانی است».
مناظرۀ نوع جدید، از این مناظرههای منطقی قدیمی، بسیار فراتر میرفت و به شما اجازه میداد از طیف وسیعی از استدلالها بهره ببرید: از استدلالهای احساسی (عاطفی)، استدلالهای تقلیلی، تمثیلات، و ملاحظات اخلاقی؛ و مهمتر اینکه آنها نه به زبان لاتین، بلکه به انگلیسی بودند و غالباً دربارۀ موضوعاتی بودند که صراحتاً جنبۀ سیاسی داشتند (نه آنکه صرفاً دربارۀ موضوعات کتاب مقدس یا مباحث سنتی باشند). در آغاز، فکر میکردم مباحثهای ازایندست و بعضی از همین مناظرهها را باید در جای دیگری، مثلاً در آلمان یا بریتانیا، جستوجو کنم. اما بعد به فکر افتادم که شاید یکی از این مناظرهها از هاروارد دهۀ ۱۷۷۰ باقی مانده باشد. معلوم شد که نه یکی، که صدها مورد با این عنوان وجود داشته است، اما فقط یکی از آنها مناظرۀ دادگاهی به معنای دقیق کلمه بود.
آن مناظره، که کاملاً دستنخورده باقی مانده، قبلاً منتشر شده است و حتی ردپایی از آن در آرشیوهای آن زمان بر جا مانده است. این مناظره، با نام «مناظرۀ دادگاهی دربارۀ مشروعیت بهبردگیگرفتنِ آفریقاییها»، دراینباره بود که آیا بهبردگیگرفتن با آنچه آنان قانون طبیعی میخواندند سازگار است یا خیر. این موقعیت فراهم شده بود که بررسی شود چگونه مسئلۀ مبرم بردهداری در دورهای پرتلاطم موضوع بحث قرار گرفته است.
مناظره، در ۲۱ جولای ۱۷۷۲، دقیقاً کمی پیش از انقلاب آمریکا، در هاروارد برگزار شد. افراد از دور و نزدیک آمده بودند تا مناظرهای عمومی میان دو دانشجوی سالآخری را مشاهده کنند؛ یکی از آنها بعدها از ۱۸۰۴ تا ۱۸۰۶رئیس هاروارد شد. نام او الیفالت پیرسون بود: مردی غولپیکر، قلدر و آدمی مقرراتی و سختگیر. آدمها از او میترسیدند؛ دانشجویان و حتی همکارانش از او هراس داشتند و شدیداً منفور بود. بعضی پشتسرش او را الفنت (فیل) مینامیدند و بعضی دیگر بعدها او را -به نام پستاندار منقرضشدۀ ماقبل تاریخ و شبیه جانوری که جفرسون کشف کرده بود- «مگالونیکس» لقب داده بودند. طرف مناظرۀ او جوان بااستعدادی به نام تئودور پارسونز بود که به تأسیس آکادمی علوم و فنون آمریکا کمک کرد.
الیفالت و تئودور، هر دو، در نیوبورپورت دقیقاً در شمال بوستون بزرگ شده بودند و یکدیگر را از کودکی میشناختند و هر دو در یک کلاس تحصیل کرده بودند. قرار شده بود آنها در دو طرف مخالف قرار بگیرند و جالب آنکه ما گفتههای آنها را با جزئیات در اختیار داریم. من این مناظره را با استفاده از کلمات آنان و با پسوپیش رفتن در حکایت نوشتم و آنگاه خود را پیش روی شخصیت سومی یافتم. او زن جوان بسیار فوقالعادهای بود به نام فیلیس ویتلی، شاعری نامدار که در کودکی ربوده و به بردگی کشیده شده بود. او را، وقتی هشتساله بود، در بوستون در فاصلۀ سه مایلی محوطۀ هاروارد به بردگی فروختند. او شاعر فوقالعاده مشهوری شد و به نوشتن و چاپ کتاب پرداخت. وقتی چهاردهساله بود، زبانهای انگلیسی و آلمانی و لاتین و نیز اخترشناسی را آموخت. در ۱۷۷۳، کتاب او دقیقاً در همان زمانی منتشر شد که کتاب آن دو پسر. آنها همسن، و همگی ۲۱ساله بودند.
این مطالب را در نمایشنامۀ کوتاهی نوشتم و آن را با سه بازیگر جوان (سه دانشجوی لیسانس در هاروارد) از تئاتر امریکن رپرتوری به فیلم تبدیل کردم. مشعوف بودم که، در کارگردانی، با هنری لوییس گیتس همکاری میکنم. او کتاب فوقالعادهای نوشته است و این اثر شاخص در ادبیات سیاهپوستان مدتها موردستایش من بود. نام این کتاب محاکمات فیلیس ویتلی۳ است.
بنابراین، این شیوهای بود که من برای ملموسساختن یک نقطۀ تحول در تاریخ به کار بستم، جایی که آنها دربارۀ جریان روشنگری و حدومرزهای آزادی به بحث نشستند. وقتی شرایط بغرنج و پراهمیت بود، واقعاً استدلالهای دانشگاهی چگونه پیش میرفت؟ آیا آمریکا میتوانست هم آزادی داشته باشد، هم بردهداری؟ قرار بود این آزادیْ آزادیِ چه کسی باشد؟ آن جوانان باهوش، زبانآور و کمتجربه گرد مسائلی جمع شده بودند و سعی میکردند، با واژگان خاص خود، آنها را حلوفصل کنند، مسائلی همچون نقش دموکراسی و آزادی، مسیحیت و بردهداری. این همان نوع درگیری جزئی و ملموس است که من میخواهم به روشنکردن استدلالها در صورتبندی آنها، معیارها، و قالبهای ابزاری در بیان آنها بپردازم. وقتی فیلم من و مقالۀ پیوست آن به پایان رسید، عنوان کوتاه آن «آمریکا؛ بس است!»، روی دیوار بزرگی (در لایتباکس) در فاگ، نقش بست و آنگاه به موزۀ هانتریان در گلاسکو برده شد. بیشتر مردم هیچ اطلاعی از این ندارند که دو درصد از جمعیت ماساچوست در دهۀ ۱۷۶۰ برده بودهاند. تشخص صورت باستانی و درعینحال امروزیِ مناظره، انضمامیبودنی که ماحصل فیلم است، و طنین مناظرههای انجامشده، همگی، شاهدند بر اینکه فیلم چگونه ما را، با صدا و تصویر، به تشخص انضمامی میرساند: همان چیزی که من در جستوجوی آنم.
پینوشتها:
• این مطلب را پیتر گالیسون نوشته است و در تاریخ ۲۰ نوامبر ۲۰۱۸ با عنوان «How Technology Changes Our Concept of the Self» در وبسایت اِج منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۹۷ با عنوان «تکنولوژی چگونه تصور انسان از خودش را تغییر داد؟» و ترجمۀ علی کوچکی منتشر کرده است.
•• پیتر گالیسون (Peter Galison) فیلمساز و استاد صاحب کرسی جوزف پلگرینو در زمینۀ تاریخ علم و فیزیک در دانشگاه هاروارد است و آخرین کتاب او ساعتهای آینشتاین و نقشههای پوانکاره: امپراتوریهای زمان (Einstein's Clocks and Poincare's Maps: Empires of Time) نام دارد.
[۱]self
[۲]سایبرنتیک نام نظریهای است که مناسبات انسان و ماشین، و مناسبات ماشینها با یکدیگر را تبیین میکند. این نظریه را نوربرت وینر در سال ۱۹۴۸ مطرح کرده است [مترجم].
[۳]The Trials of Phillis Wheatley