چند سالي است که مژده دقيقي داستانهاي کوتاه مطرح جهان را که بيشتر نويسندگانش در ايران چندان شناخته شده نبوده اند، با پشتکاري ستودني ترجمه ميکند.او در این سالها نویسندگان بسیاری را به خوانندگان فارسی زبان معرفی کرده است که از ان جمله می توان به لوری مور اشاره کرد.
دقیقی در مجموعه داستان «اینجا همه آدمها اینجوی اند»یکی از مشهورترین داستان های این نویسنده صاحب سبک را گنجاند.زن داستان «اينجا...» نوشته لوري مور، لحظه به لحظه درگيرياش را با بيماري کودکش چنان واقع گرايانه توصيف ميکند که بيکمترين نيازي به استفاده از شگردهاي متداول براي بر سر رحم آوردن خواننده، موفق ميشود خواننده را با خود همراه و همدل کند.اسدالله امرایی و شهرزاد لولاچی هم در این سالها تک داستان هایی از مور را به فارسی ترجمه کردهاند که هر كدام از این داستانها نشانگر گوشه ای از دنیای داستان نویسی مور به حساب می آیند.
لوري مور اين روزها با داستانهايش تبديل به يكي از چهرههاي ادبي شده است كه به هيچ وجه نميتوان نسبت به او بياعتنا ماند،زني آمريكايي كه داستانهايش در هيچ كدام از تعريفهايي كه قالبهاي داستاني هموطنانش در آن قرار گرفتهاند، نميگنجد. در يك كلام لوري مور تلخ مينويسد، اما اين تلخي و گزندگي همانقدر كه ناشي از اندوه است تو را به خنده هم وا ميدارد.
ماري لورنا مور متولد متولد 13 ژانويه 1957 در نيويورك است، او هم مانند بسياري از همنسلانش از سالهاي نوجواني ميدانست كه سرنوشت او نويسنده شدن است،براي همين در 19سالگي داستانهايش را مدام به مجلههاي ادبي ميفرستاد و جايزههايي را كه براي داستاننويسان جوان گذاشته بودند، درو ميكرد.او در دانشگاه هم سراغ ادبيات رفت و چندي بعد در سال 1983 تصميم گرفت داستانهاي كوتاهش را در قالب يك مجموعه منتشر كند و نتيجه هم چيزي نبود جز مجموعهاي به نام «مراقب خودت باش»كه خيلي زود براي او نام و نشاني به همراه آورد.
او همان موقع تصميم گرفت از نام خودماني كه دوستان و خانوادهاش از ان استفاده ميكردند استفاده كند،براي همين هم او به لوري مور مشهور شد.
لوري مور اكنون يكي از نويسندگان ثابت مجلههاي معتبر ادبي همچون نيويوركر و پاريس ريويوست و مقالههاي سياسياش را هم در تقبيح سياستهاي جنگطلبانه آمريكا اغلب در نيويورك تايمز منتشر ميكند.جان آپدايك، او و داستانهايش را هميشه ستايش ميكرد و در مجموعه بهترين داستانهاي كوتاه قرن كه به همت آپدايك منتشر شده بود قصهاي با عنوان «تو هم بد تركيبي» از لوري مور را انتخاب كرد. لوري مور نويسندهاي جدي است، هر روز كار ميكند اما سالهاست كه نوشتن برايش تنها در ساعتهاي مرده روز معنا دارد،او ميگويد: چون با خودم رو راستم ميدانم كه نوشتنهاي من سالهاست كه در وقتهاي مرده بقيه اتفاق ميافتند،نه وقتهاي اضافه.
او مادر است و در عين حال براي گذران زندگي بايد سراغ تدريس هم برود، وي ميافزايد: براي همين هم مجبورم از ساعتهايي كه ديگران براي خودم باقي گذاشتهاند،استفاده كنم.گاهي وقتها وقتي حرص و ولع خودم را در اين ساعتها براي نوشتن ميبينم،دلم براي خودم ميسوزد. البته او در مورد نتيجه تلاشهاي خود لحن چندان مثبتي ندارد.سر ناهار در يكي از رستورانهاي محله منهتن با همان لحن بيتفاوت هميشگياش ميگويد حضور ذهنش افتضاح است، و خيلي راحت با عبارت «نه چندان خوب» داستانهاي اوليه خودش را بياعتبار ميكند، او حتي به خودش هم رحم نميكند.
وقتي دستگاه ضبطصوت من بيببيب صدايش در ميآيد، با گفتن اين جمله واكنش نشان ميدهد: «اين صدا يعني كه ديگر كسلكننده شدهام.»
صدايش كمي لرزان و لحنش اندكي عصبي است – طوري كه انگار همين الان از شر يك جوك خلاص شده و نگران است كه آن جوك يك بار ديگر بيرون بزند و همه ما را از خنده روده بر كند –هرچند اين نويسنده 52 ساله از سوي «جان آپدايك» و همچنين «بنياد گوگنهايم» و «آكادمي هنر و ادبيات آمريكا» مورد تحسين و تمجيد قرار گرفته، ميداند اينكه آدم خودش نوشته خودش را رد كند، چه ارزشي دارد. او در مقدمهاي كه بر جديدترين كتابش نوشته كل داستاننويسي خود را اينگونه توصيف ميكند: «يك عالمه پرنده و ماه.»
اين كتاب مجموعهاي از داستانهاي كوتاه اوست كه از سه كتاب قبلي او؛ يعني، «مراقب خودت باش » (1985)، «مثل زندگي» (1990)، و «پرندگان آمريكا» (1998) به علاوه گزيدههايي از رمان «آناگرام» و داستانهايي كه در مجله «نيويوركر» منتشر كرده، گردآوري شده است. اين داستانها به لحاظ تاريخ انتشار بهطور معكوس چاپ شدهاند؛ مور ميگويد اين كار او به اين معني است كه بهترين آثارش را در رديفهاي اول قرار داده است. شخصيتهاي داستاني او متنوعاند: دلال معاملات ملكي، استاد دانشگاه، وكلاي شهرهاي كوچك، متخصص اطفال، و ستاره رو به زوال سينما.
همانطور كه معمولا در مورد نويسندگان طنزنويس، مخصوصا زنان طنزنويس، اتفاق ميافتد، جديت لوري مور ناديده گرفته ميشود. 10 سال پيش، «جوليان بارنز» در نقدي بر كتاب «پرندگان آمريكا» در مجله نقد كتاب نيويورك نوشت: مور «تمركزي عميق» و «جديتي عاطفي» را به نگاه تيزبين كتابهاي اوليه خود اضافه كرده و اين نشان دهنده اين نكته است كه او دارد در نويسندگي به بلوغ ميرسد و به استعدادي كامل تبديل ميشود.
مور اغلب در مصاحبه هايش ميگويد: زندگي آنقدر كسل كننده است كه ارزش ندارد در موردش صحبت كند. او در شهر كوچكي به نام «گلن فالز» در شهر نيويورك بزرگ شد و پس از فارغالتحصيلياش از دانشگاه «سن لورنس» چند سالي در منهتن زندگي كرد و سپس به غرب آمريكا رفت. او در 25 سال گذشته در «مديسون» واقع در «ويسكانسين» زندگي كرده است؛ او در دانشگاه «ويسكانسين مديسون» نويسندگي خلاق درس ميدهد و هر از گاهي دچار ترس رواني از مكانهاي بسته ميشود كه اين البته علتش معروف بودن او در يك جامعه نسبتا كوچك است. ميگويد وقتي اولين بار به اين مكان آمده بود، زندگي به عنوان يك استاد دانشگاه برايش آنقدر سنگين بود كه سعي كرد يك نقاب شخصيت محكم براي خودش به وجود بياورد: «فرهنگ دانشگاهي در اينجا آنقدر برايم سنگين بود كه از خودم ميپرسيدم اگر «گولدي هاون» (هنرپيشه معروف) اينجا بود چه كار ميكرد؟ چون به نظرم او آدمي كاملا خونسرد است.» ولي مور در عين حال ميگويد اين شهر چيزهاي دوست داشتني هم زياد دارد، مثلا كمترينش اين است كه اين مكان فرصت نويسندگي را برايش فراهم كرده است.
لوري مور در سالهاي نوجواني، داستانهايي درباره «چيزهاي عجيب و جادويي كه در فضا پرواز ميكردند و به سيارات ديگر ميرفتند» مينوشت. به نظر ميرسيد معلمش از اين داستانهاي او خوشش ميآيد، هرچند مور ميگويد: «نميدانم داستانهاي به درد بخوري بودند يا نه.» پدرش در شركت بيمه كار ميكرد و مادرش پرستار بود.
هر دو آنها اهل خلاقيت بودند و به همين دليل حرفهاي كه دخترشان براي خود انتخاب كرده بود، براي آنها جالب نبود؛ آنها ميگفتند خلاقيت چيزي است كه آدم در اوقات بيكارياش انجام ميدهد و نه به عنوان كار اصلي. مور خيلي واضح و شفاف به ياد ميآورد كه وقتي بچه بود او را به سالن اپراي گلن فالز ميبردند تا تمرين اعضاي آن را تماشا كند؛ پدر و مادرش هم در اين اپراها نقش داشتند: «آنها در زندگيشان فعاليتهاي هنري و فكري زيادي داشتند، ولي نهايت به پدر و مادري سنتي از طبقه متوسط تبديل شدند كه مدام ميگفتند بايد بروي دنبال يك كار درست و حسابي.»
مور آدم منضبطي نيست ولي به جاي آن وسواسي است؛ البته منضبط بودن با وسواسي بودن فرق ميكند: «من در مورد نويسندگي وسواس داشتم ولي هرگز منضبط و مقرراتي نبودم، چون آدم وقتي وسواسي باشد ديگر نيازي به مقرراتي بودن ندارد! يعني آدمي كه وسواسي است هميشه به خودي خود تابع يكسري اصول است. وقتي دارم عاشقانه مينويسم،چه نيازي دارم كه كارم را طبق يكسري اصول خشك و مقرراتي انجام بدهم؟» داستاني كه در زادگاهش كمي جنجال به پا كرد، داستان «آدمهاي اينجا همه همين جورياند» بود. اين داستان درباره نوزادي است كه دچار سرطان ميشود و تحت عمل جراحي قرار ميگيرد؛ خيليها در تفسيرشان در مورد اين داستان گفتند كه چنين اتفاقي براي خود مور افتاده است. البته مور يك پسر دارد كه الان 14 سالش است؛ پسر او در كودكي بسيار بيمار بود، ولي در حالي كه خود او ديگر از صحبت كردن در اين مورد خسته شده، ميگويد اين اتهام كه اين داستان در بين تمام آثار او جنبه تخيلي كمتري دارد، توهين به مهارت او در نويسندگي است.
در اين داستان هيچ يك از شخصيتها اسم ندارند؛ فقط با عنوان مادر و پدر و نوزاد به شخصيتها اشاره ميشود. مادر نوزاد نويسنده است و به خاطر بيماري فرزندش آنچنان دچار ضربه روحي شده كه بخشي از وجود او ميخواهد سوار يك اتوبوس بشود و به يك جاي دور برود. شوهرش به او پيشنهاد ميدهد كه در مورد اين موضوع بنويسد و او ميگويد: «من كه نويسندگيام به اين خوبي نيست. اين كار از من بر نميآيد. چه كاري از من بر ميآيد؟ ميتوانم گفتوگوهاي نه چندان جالب تلفني را بنويسم. ميتوانم وضع آب و هوا را بهطور خلاصه بنويسم... خيالپردازي آدمها را ميتوانم با طنزي محتاطانه بنويسم.»
پس از آنكه اين داستان منتشر شد، بعضي از كاركنان بيمارستاني كه فرزند بيمار مور در آن تحت درمان بود، گفتند اشتباهاتي كه مور در داستانش به آنها اشاره كرده، منظورش به كادر آن بيمارستان بوده است. مور آهي ميكشد و ميگويد: «فكر ميكردند من در داستانم به دانشجويان پزشكي و دكترهاي آنجا كملطفي كردهام. البته پرستاران و گروههاي حامي بيماران از اين داستان خوششان آمده بود و راستش را بخواهيد، مراكز پزشكي ديگر از من دعوت كردند تا بروم و برايشان سخنراني كنم. ولي محلي كه من در آن زندگي ميكردم به خاطر داستان من دچار بحران شده بود. آيا اين داستان درباره ماست؟
در جايي از داستان بهطور گذرا ميگويم كه دكترها در خانهشان روي يك تحت بزرگ گرفتهاند راحت خوابيدهاند، و يكي از دكترهاي آن بيمارستان به شوهر من گفت: به همسرت بگو من قبل از اينكه چيزي به اسم تخت بزرگ مد بشود يكياش را در خانهام داشتم.» مور در اين لحظه چشمانش را درشت ميكند و ميگويد: «من اصلا چيزي در مورد تخت ديگران نميدانم.» او همچنين از پدر و مادراني كه فرزند بيمار داشتند نامههاي تشكر آميزي دريافت كرد.
ولي مور در كمال تعجب ديد كه پسرش بيماري را پشت سر گذاشت و الان به يك طرفدار دو آتشه ورزش تبديل شده و بازي راگبياش آنقدر خوب است كه در تيم «المپيك» بازي ميكند و براي مسابقه و تمرين او را با هواپيما به شهرهاي مختلف آمريكا ميبرند. مور ميگويد: «البته اين براي من كه مادرش هستم هم هيجانانگيز است و هم نگرانكننده. سلامت او در وضعيت آسيبپذيري قرار دارد ولي در عين حال ورزشكار است. اين وضعيت خيلي بدي است. بعضي وقتها غش ميكند.» پسرش مدام سر مادرش غر ميزند كه چرا تمرينات ورزشي بيشتري انجام نميدهد: «او ميخواهد مربي خصوصي من باشد و در اين مواقع تمام آموزشهايي كه در زمينه حركات موزون در كودكي ميديدم شتابان به يادم ميآيند.»
او همچنان مشغول نوشتن است و من نميدانم در مورد انتقاد رئيس هيات داوران جايزه «اورنج» مبني بر اينكه تعداد زنان رمان نويسي كه در باب مضامين سياسي مينويسند اندك شمار است، چه نظري دارد: «به نظر من زنان هميشه داستانهاي سياسي نوشتهاند؛ نويسندگاني مثل مارگارت ات وود و دوريس لسينگ.
بحثي هم هست در مورد اينكه «چيزهاي شخصي، سياسي است» و الان هم سياست و سربازان و مردان و درگيريهاي جهاني وارد آشپزخانه شده اند. به نظر من زنان اين مسائل را وارد دنياي داستاني خود كردهاند.»
بعضي از كاركنان بيمارستاني كه فرزند بيمار مور در آن تحت درمان بود، گفتند اشتباهاتي كه مور در داستانش به آنها اشاره كرده، منظورش به كادر آن بيمارستان بوده است. مور آهي ميكشد و ميگويد: «فكر ميكردند من در داستانم به دانشجويان پزشكي و دكترهاي آنجا كملطفي كردهام. البته پرستاران و گروههاي حامي بيماران از اين داستان خوششان آمده بود و راستش را بخواهيد، مراكز پزشكي ديگر از من دعوت كردند تا بروم و برايشان سخنراني كنم.»