فریادهای دلخراشی میزند. وقتی با او صحبت میکنی دلت به درد میآید. آنقدر گریه کرده که بهسختی نفس میکشد. گاهی فریاد میزند و گاهی آهسته اشک میریزد. در میان همه صحبتهایش وقتی میپرسم چه درخواستی داری، میگوید: «من فقط برادرم را میخواهم. برادرم را به من برگردانید.» گریه میکند و ضجه میزند. هنوز باور نکرده که تنها برادرش به جای زیارت در میان شعلههای آتش قطار سوخته و جان باخته است. حادثه تلخ و دردناکتر از آن است که آرزو بتواند به خودش مسلط شود و آرام بگیرد. در میان اشکهایش میگوید: «فقط همین برادر را داشتم. یعقوب در خانواده ما عزیزتر از آنی بود که فکرش را بکنید. او تک پسر بود و برای پدر جانبازم ارزش دیگری داشت. مادرم هم چند سال پیش جان باخته بود.»