محمد رضا لطفی موسیقیدان ایرانی در یادداشت بلندی به مناسبت در گذشت مایکل جکسون به تمجید از وی و فعالیت های هنری او پرداخته است:
سال هاي حفظ سنت در اروپا که فاصله نگاه نسل ها نسبت به والدين شان بسيار زياد بود و فشارهاي خانواده که تلاش مي کردند فرزندان شان را همچون خودشان تربيت کنند، باعث شد جوانان اروپا طغيان کرده و راه هاي خودجوشي براي رهايي از اين سنت ها بيابند. بيشتر جوانان مسائل روحي و نيازهاي خودشان را بيرون از خانواده- به خصوص در دانشگاه ها و مراکز آموزشي و ديسکو هاي زيرزميني- جست وجو مي کردند.
والدين و حتي سيستم کمتر خبر داشتند در بيرون محيط خانوادگي چه مي گذرد. در همين دوران بود که در انگليس سنتي و تابع اصول اشرافي، گروه بيتل ها سر برآورد. اين گروه ابتدا حاميان خود را در ديسکوها پيدا کرد و هنگامي که اين حاميان که اکثراً جوانان کم سن و سال بودند، افزايش يافتند، سيستم به خصوص ملکه انگلستان بدون در نظر گرفتن آينده اين جريان، بر موج حرکت جوانان سوار شد که نتيجه آن ظهور غافلگيرانه «گروه بيتل ها» بود. مردم انگلستان تا آن لحظه به سنت ها بسيار اهميت مي دادند و پوشش کلاسيک کراوات و فراگ تنها لباس رسمي بود که ديگر جوانان حال شان از آن تن پوش هميشگي به هم مي خورد. تضاد بين دو فرهنگ به شدت بالا گرفت و واقعيت و ازدياد نفوس اين گروه ها باعث شد سيستم خود را با آن هماهنگ کند. با اينکه گروه هاي تابع سنت به خصوص سياستمداران کهنه کار کلاسيک آنگلوساکسون که از پدران شان چيزهاي ديگري فراگرفته بودند، اعتراضات خود را علني نشان دادند اما اين موج عظيم به راه افتاده بود و کسي را ياراي مقابله با آن نبود.
با اولين کنسرت ها و نوارها و بعدها شوهاي تلويزيوني چنان بازار اقتصادي اين حرکت بالا گرفت که مقدار پولي که از فروش آثار بيتل ها از بيرون مرزها به بانک هاي لندن سرازير شد، غيرقابل وصف است. ملکه انگلستان به بيتل ها نشان سلطنتي داد و اين گونه صادرات اين موسيقي را براي منافع انگلستان ملي اعلام کرد. ابتدا بيشتر کارهاي بيتل ها جنبه اعتراض به سنت ها را داشت، لباس و موي آنها سمبلي براي تمامي کشورها شد و اين تاثير شکل و شمايل هنر موسيقي پاپ را کاملاً دگرگون کرد. خوانندگاني مانند تام جونز، فرانک سيناترا، سامي ديويس و همچنين انبوهي از خوانندگان سياهپوست آن روزگار در محاق رفتند. اين گروه بيتل ها بودند که سکاندار تحولات موسيقي پاپ در زمينه اجرايي و هنري شدند.
دو نفر از ميان بيتل ها کار آهنگسازي و خوانندگي مي کردند که يکي از آنها جان لنون بود و ديگري پل مک کارتني. بقيه اگرچه مهم بودند اما اين دو ليدر بودند که ملودي سازي، ترانه سرايي و تنظيم ها را انجام مي دادند. با وسعت گرفتن کار بيتل ها و ازدياد روزافزون جوانان هوادار، کار از دست سيستم خارج و اشعار گروه بيتل ها هر روز راديکال تر شد. جنگ ويتنام، صلح طلبي جوانان و ضدجنگ شدن شان باعث جدايي از شيوه زندگي سنتي غربي و گرايش به سوي ساده نگري زندگي شرقي شد که پايه هايش را بيتل ها ريختند. در ادامه جنبش دانشجويي سال 1968 شکل گرفت. پاريس يکپارچه شور و هيجان شد و دامن همه اروپا را گرفت. اين جنبش به نوعي دهن کجي به والدين و سيستم هاي سنتي بود که تقريباً از دوران رنسانس تغيير فاحشي نکرده بود و رفرم ها جوانان تازه به دوران رسيده را اقناع نمي کرد. اين روي سکه را ديگر ملکه انگلستان و سيستم هاي دولتي غربي نخوانده بودند، کار ديگر از کار گذشته بود و هر روز جنبش راديکال تر مي شد و طلب شرايط جديدي را مي کرد تا جامعه اروپا بتواند از نژادپرستي و از بالا ديدن ديگر ملل دست بردارد.
بيتل ها به هندوستان رفتند و اين گونه تاثير زيادي از فرهنگ و هنر شرق دريافت کردند. ملاقات گروه بيتل ها با علي اکبرخان، راوي شانکار و ديگر موسيقيدانان بنام آن روزگار زمينه را براي احياي گيتار الکترونيک فراهم آورد. ناله هاي گيتار به سمت صداي سي تار کشيده شد. زندگي توام با آرامش هنديان که هزاران مکتب فلسفي و آييني داشتند و اين گونه در صلح با هم زندگي مي کردند، گروه بيتل را بسيار متاثر کرد. از اين مرحله است که سربندهاي رنگي و لباس هاي ساده مد روز شد و بيشتر دختران دانشجو و جوان به سمت زندگي ساده به حرکت افتادند و تلاش کردند محتواي ذهني و شناخت شان را از کشورهاي غيراروپايي افزايش دهند.
در همين مرحله بود که راوي شانکار به همکاري با بيتل ها پرداخت و بستر شهرت آنها را براي معرفي بيشتر موسيقي هند به انگليسي ها و سپس به ديگر کشورها فراهم کرد. صفحه که يکي از مهم ترين دستاوردهاي تاريخ ضبط اصوات تلقي مي شد، همراه با راديو توانست پژواک گسترده يي در به راه افتادن موج نو جنبش سال هاي ضدجنگ ويتنام به وجود آورد. همان گونه که در بالا اشاره شد کارهاي اوليه بيتل ها به خصوص کارهاي جان لنون به خوبي نشان مي دهد او ديگر حاضر به پذيرفتن شرايط غيردموکراتيک کشورش انگلستان و غرب نيست.
اولين انتقادها از همان اول به سيستم شروع مي شود، ايستادن در برابر زورگويي. هر که زورش بيشتر بود توانايي اش بيشتر بود و اين مهم نبود که جاي خرد و انسانيت درکجاي زندگي انساني قرار داشت. جنبش سال هاي 68 به مرزهاي امريکا به خصوص به دانشگاه ها کشيده مي شود. جوانان امريکايي که از تحميل خواسته هاي والدين به خصوص پدران شان به ستوه آمده بودند، زمينه را براي پررنگ تر شدن تضادهاي تربيتي و رواني بيشتر ديدند و اين گونه دو شهر امريکا يعني برکلي و بولدر مرکز تظاهرات جنبش شد.
ترور جان اف کندي و برادرش رابرت، ترور لوترکينگ و خفقان اجتماعي و کنترل جوانان که هر روز سياسي تر مي شدند، آنقدر به سيستم فشار وارد کرد که بالاخره جناب ريگان که در آن روزگار فرماندار برکلي بود، دستور حمله به جوانان اين دانشگاه 25 هزار نفري را داد. در دانشگاه برکلي لوحي از خدمات ريگان و سرکوب گروه دانشجويي و کشته شدن افراد زيادي در آن روزگار، به عنوان قدرشناسي از ايشان نصب شده است.
شايد پايه رياست جمهوري ريگان با اين خدمت بزرگ بعدها پا مي گيرد و بوش پدر که 15 سال رئيس سيا امريکا بود، ريگان را حمايت و بالاخره او را به کرسي رياست جمهوري مي رساند. جان لنون به امريکا مهاجرت کرد و در اين دوران در نيويورک فعال بود. او و همسرش که ژاپني بود و از مبارزان جنگ ويتنام محسوب مي شد، با يکديگر اعتراضات خود را که گاهي نيز عجيب و غريب بود، نشان مي دادند. با اينکه بارها اف بي آي و دسته هاي چماق دار او را تهديد کرده بودند و تلاش کردند مانند مايکل جکسون برايش پاپوش درست کنند، اما او به حرف هاي اعتراضي خود ادامه داد تا بالاخره کسي ظاهراً در نقش يک ديوانه او را ترور کرد. اين گونه غائله جان لنون و يارانش به ظاهر پايان يافت. بيشتر گروه هاي آلترناتيو از گروه بيتل ها مدت ها تغذيه مي کردند و در نتيجه با اين ترور از گروه هاي تندرو فاصله گرفتند که از ميان آنها مي توان استينگ را مثال زد که از گروه «پليس» بيرون آمد و خود به خواندن پرداخت.
از آن همه طغيان اين گروه تنها در چارچوب «اومانيستي» حقوق بشر سازمان ملل گاهي اشعاري در رابطه با نقض حقوق بشر آن هم در رابطه با شيلي و آرژانتين مي خواند و اين تتمه يي بود از آن شرايط عجيب و غريب آن دوران. تا قبل از بيتل ها موسيقي پاپ در واقع نوعي از موسيقي بود که براي سرگرمي استفاده مي شد و محل برگزاري آن در کافه هاي انگليس بود. تاثير بيتل ها به خصوص جان لنون آنقدر زياد بود که با فاصله يي زياد حتي دامن «مايکل جکسون» را هم گرفت و به نظر مي رسد همان بلايي که بر سر جان لنون آوردند، برسر او نيز آورده شد. الويس را هم در اوج شهرت و قدرت خانه نشين کردند و کمپاني هاي زيادي از مرگ نابهنگام او مولتي ميليونر شدند، همان گونه که کمپاني هاي آثار مايکل جکسون نيز دارند پولدارتر مي شوند. داستان مايکل جکسون به نظر قابل قياس با جان لنون و انديشه راديکال او نمي تواند باشد اما اگر کمي توجه کنيد خواهيد ديد او نيز رفته رفته راديکال شده و جالب اينجاست که او نيز به سمت فرهنگ و موسيقي شرق کشيده شد.
اگر تور کنسرت هاي جديد او که تعداد آن 50 کنسرت بود برگزار مي شد، شايد مي توانست تاثير زيادي در رابطه با کشتار مسلمانان و افشاگري هاي جنگ عراق و افغانستان بر افکار عمومي بگذارد که اين مي توانست براي دو ابرقدرت يعني امريکا و انگليس فاجعه انگيز باشد.
داستان غم انگيز مايکل
داستان از اينجا شروع شد که مايکل جکسون با حمايت جمهوريخواهان مطرح شد به خصوص که ريگان مانند ملکه انگلستان اين بار گوي رقابت را از ايشان دزديد و اين بار اين امريکا بود که يک بيتل تمام عيار تور کرده بود. مايکل بااستعداد و حسرت کشيده در محيط خانوادگي که فيلم هاي بچگي او نشان مي دهد تا چه اندازه فقير بوده اند، تحت توجهات ريگان و کمپاني هاي صفحه پرکني و ويدئويي، توانست از آن فقر خانوادگي به درآيد.
مايکل با آن استعداد عجيب و نبوغ احساسي و ذهني اش خيلي زود مورد توجه نوجوانان کم سن و سال قرار گرفت. در اين رابطه نيز والدين امريکايي ابتدا نمي خواستند او را بپذيرند اما سياست فرهنگي کشور با قدرت او را حمايت کرد. با اينکه در برنامه هاي اوليه، مايکل حرکات به ظاهر غيراخلاقي از خود نشان مي داد و بعضي از خوانندگان معروف مانند «سامي ديويس» در برنامه تلويزيوني، او را به باد سخره گرفتند اما جامعه جوان و کم سن و سال نماينده يي از نسل خود يافته بود. با اينکه مايکل سياهپوست بود اما طرفدارانش بيشتر سفيدپوست و بچه هاي پولدار بودند- درست مانند گروه راجنيش که در امريکا اعلام کرده بود؛ هميشه پيامبران براي رهايي فقرا آمده اند اما اين بار من پيامبر پولدارها هستم ،- البته را جنيش را هم پس از اينکه درشت شد، از امريکا بيرون کردند و حتي وزارت خارجه امريکا به هيچ کشوري اجازه نداد به او ويزا دهد و از يونان نيز او را از همان فرودگاه سريع بيرون کردند تا اينکه به زادگاه خود هند رفت و در شهر «پونا» ساکن شد.
بيشتر حمايت کنندگان او بچه هاي پولدار و نمايندگان مجلس هاي امريکا بودند. راجنيش رابطه بسيار خوبي با سيستم داشت اما وقتي خطرناک شد، همان ياران او ريشه به تيشه او زدند و مانند خيلي از جريانات سياسي به دلايل مالياتي او را از امريکا اخراج کردند. به هر حال مايکل رفته رفته مانند جان لنون تغيير کرد. با روي کار آمدن دموکرات ها در دوران کلينتون فضاي هنري و آزادي ها در امريکا بيشتر شد. مايکل نيز اولين «کليپ» گردش به چپ خود را تحت نام «زمين» بيرون داد که سر و صداي بسياري کرد. معاون رياست جمهور آقاي گر، که تزش را در رابطه با محيط زيست نوشته و سي دي هاي زيادي در حمايت از محيط زيست منتشر کرده بود از او حمايت کرد. کليپ زمين که از حفظ محيط زيست سخن مي گويد با سياست هاي ضد محيط زيست سيستم جمهوريخواهان مغايرت داشت و به اضافه چون مايکل جکسون از سفره جمهوريخواهان به نوايي رسيده بود، آنها نمي توانستند اين رويگرداني را بپذيرند.
از اين تاريخ با او به ضديت پرداختند و برايش دو بار به دلايل واهي پاپوش درست کردند که دفعه اول از او مبلغ 22 ميليون دلار گرفتند و شکايت را بستند و بار دوم فشار بيشتري رويش گذاشتند و با حيثيت او نيز بازي کردند که بالاخره در دوره بوش پسر سال 2005 در کشورهاي اروپايي و سپس در بحرين مسلمان که اکثريت با شيعه است، سکونت کرد. پس از اينکه زمينه سازي جنگ عراق، ابتدا به وسيله آژانس بي بي سي تهيه شد و آنها به دروغ مدعي شدند عراق تسليحات خطرناکي دارد و کل مدارک را براي دولت بوش فرستادند، پروانه هاي بالگردها به حرکت درآمد و بالاخره به دليل به دام انداختن «بن لادن» و مقابله با طالبان جنگ نابرابري را شروع کردند و اين گونه مردم زيادي کشته شدند. با اينکه مفهوم جنگ به معني حمله نظامي کشوري به کشور ديگر است اما از آنجا که در زمان جنگ طبق قانون امريکا اختيارات رئيس جمهور زياد مي شود، در تمامي رسانه ها اعلام کردند «جنگ با تروريسم».
همين امر باعث شد آنها بتوانند حتي مخالفان داخلي خودشان را نيز کنار بزنند. به هر حال شرايط چنان در امريکا وخيم شد که در برنامه اسکار هاليوود «مايکل مور» کارگردان منتقد سيستم امريکا با خطابه يي کوتاه به بوش پسر اعلام کرد؛ «شرم بر تو باد آقاي رئيس جمهور.» از آنجا که برنامه همزمان و زنده پخش مي شد کار از کار گذشته بود. در ادامه محدوديت هايي براي برنامه هاي زنده ايجاد شد.از اين تاريخ به بعد هنرمندان زيادي که به آقاي بوش راي نداده بودند از تريبون فستيوال هاي خارجي براي بيان سخنان خود استفاده کردند. در همين دوران است که ديگر مايکل جکسون نيز تقريباً جلاي وطن مي کند.
شرايط زندگي خلاق هنري و حلقه آزادي ها تنگ تر شد و به نوعي زمينه تخريب، تهديد، ارعاب و شانتاژ ها پس از تصفيه دوران ترومن در هاليوود به شکلي ديگر مجدد دامن سيستم را گرفت. اين اولين بار پس از جنگ سرد ميان بلوک شوروي و غرب بود که اين گونه متفکران مستقل و آزاد را کنترل مي کردند. همان گونه که مي دانيد در دوره کلينتون رسيدگي به سياهپوستان قاره آفريقا قابل رويت بود. ماندلا از زندان بيرون کشيده شد و بالاخره به رياست جمهوري رسيد. مايکل ملاقاتي با «ماندلا» داشت.
کلينتون در يکي از سخنراني هايش گفته بود؛ «اگر لايه رويي فرهنگ امريکايي هاي سفيد را برداريم موج نفرت در دل سفيدپوستان نسبت به سياه ها به خوبي ديده مي شود.» او گفت؛«وضع کشورمان در رابطه با نژادپرستي اسفبارتر از اين است که دولت بتواند کاري کند و اين خطرناک است.» اين ترانه يي است که مايکل به همراه لايونل ريچي، ري چارز- يل سايمون و باب ديلان و... براي آفريقا خوانده است که بخش هايي از آن در زير مي آيد.
همه ما قسمتي از خانواده بزرگي هستيم که خداوند خلق کرده است... ما همه دنيا هستيم...
ما روزهاي روشن تري مي سازيم...
زماني فرا مي رسد
وقتي که ما آن صداي به خصوص را مي شنويم که ما را فرا مي خواند
زماني که بايد همه دنيا گرد هم بيايند و يکي شوند
در شعر ديگري درباره ويراني زمين و جناياتي که روي آن انجام مي شود چنين مي خواند که همين ويدئوکليپ است که برايش دردسرساز مي شود. چند پاراگراف آن در زير مي آيد.
طلوع خورشيد را چه شد
چه بر سر باران آمد
چه بر سر تمام آن چيزهايي آمد
که گفتي دوباره خواهيم بود
دشت هاي کشتار را چه شد
آيا زماني هست
چه بر سر تمام آن چيزهايي آمد
که گفتي به من و تو تعلق دارند
آيا هرگز درنگي کردي تا متوجه شوي
تمامي خون هايي را که ما بر زمين ريخته ايم
آيا هرگز درنگي کردي تا متوجه شوي
اين زمين گريان را، اين ساحل هاي در حال هق هق را
ما با دنيا چه کرده ايم
نگاه کن ما چه کرده ايم
چه بر سر تمام آن صلحي رفت
که تو در گرو تنها پسرت قرار دادي
دشت هاي گل را چه شد
آيا زماني هست
چه بر سر تمام آن روياهايي آمد
که گفتي به من و تو تعلق دارند...
آيا هرگز درنگي کردي تا متوجه شوي
تمام کودکاني را که مردند در جنگ
آيا هرگز درنگي کردي تا متوجه شوي
زمين گريان را، ساحل هاي در حال هق هق را
زماني من دل به رويا مي سپردم
زماني من به آن سوي ستاره ها مي نگريستم
اکنون نمي دانم کجا هستيم
گرچه مي دانم که به راه دوري برده شده ايم
مايکل ديگر از آن روح آرام بچگي بيرون آمده بود، اشعارش راديکال تر شد. برادرش که بسيار به او نزديک بود مسووليت بنيادهاي غيرانتفاعي کمک کننده به فقيران و بينوايان را بر عهده گرفت. او مدت ها بود مسلمان شده بود و گهگاه مي خواست برادرش هم مسلمان شود. مايکل پس از فشارهايي که به او آوردند، و فشارهايي که به سياه ها مي آوردند تلاش کرد تا بيشتر بخواند. او علاقه شديد به تاريخ اديان و انديشه هاي آلترناتيو پيدا کرد. او شخصاً کتاب هايش را مي خريد و اين گونه اقدام به ايجاد يک کتابخانه عظيم خصوصي در منزلش کرد. بيشتر مواقع در کتابخانه اش در تنهايي به مطالعه مي پرداخت.
او عمده کتاب هايي را که خريداري کرده بود خوانده بود. مدت ها به کشورهاي آفريقايي سفر مي کرد و از نزديک زادگاهي را که اجدادش از آنجا با کشتي به عنوان برده به امريکا کوچ داده شده بودند، مي ديد و غصه مي خورد. در گينه او را به صورت سمبليک به عنوان پادشاه روي صندلي طلايي نشاندند و صدها هزار نفر ورود او را به گينه خوشامد گفتند. فشار سيستم به او و رشد ذهني او در رابطه با بلاهايي که بر سر نژاد سياه آورده بودند او را به سمت اسلام و ايده هاي غيرنژادپرستي اين دين سوق داد.
در امريکا جنبش مسلماني که به وسيله «مالکوم ايکس» به راه افتاده بود، به يک آلترناتيو مبارزاتي تبديل شد که بالاخره در امريکا سرکوب شد اما زمينه متفاوتي را درميان جوانان سياهپوست فراهم کرد که منجر به ازدياد مسلمانان شد. در شهر فيلادلفيا کار اين جنبش به جايي رسيد که سيستم امريکا محله يي را در فيلادلفيا که همگي سياه بودند با فانتوم هاي نظامي بمباران کرد و همه اين محله را کشت. تمامي سوابق مظلوميت سياهپوستان دست به دست يکديگر داد تا مايکل نيز به سمت اسلام بيايد. کساني که ديني را خود پس از مطالعه آن هم در سنين ميانسالي انتخاب مي کنند بسيار قدرتمند نشان مي دهند شايد به همين خاطر است که مقاومت شان نيز خردمندانه تر مي شود.
مايکل جکسون به همين دليل است که به بحرين رفته و آنجا اقامت مي کند. اولين روزنامه يي که اعلام کرد مايکل مسلمان شده روزنامه «سان» انگليسي بود. کسي بعد از اين اعلام اين خبر را تکذيب نکرد. بعضي براين عقيده هستند که او در بحرين مسلمان شده و بعضي ديگر بر اين عقيده هستند که در منزلش در امريکا به دين اسلام گرويده. پاره يي ديگر مدعي هستند او در بحرين که بيشترشان شيعه هستند، شيعه شده. مهم اين نيست که او مسلمان شده يا مسيحي مانده يا چه ديني را انتخاب کرده، مهم اين است که او يک انسان مانده و مهر و علاقه او به صلح و دوستي باعث ايجاد موسيقي هاي گوناگون شده که تاثيرش را هرگز نمي توان کتمان کرد.
اما در اين روزگار به يک نکته بايد به خصوص پس از اسلام ستيزي جناح مسيحي تندرو خاندان بوش و همفکرانش انديشيد. اينکه به همه انسان هاي حقيقت نگر و راستين که دل شان براي انسانيت و رهايي انسان از قيد استثمار مي تپد در تمامي کشورها در اين دو دهه ظلم فراوان شده، واقعيت غيرقابل انکار است. بيشتر اين افراد ترور، خانه نشين و تهديد شده اند. هرچه جهان به گلوباليسم نزديک تر مي شود مردم بيشتر کنترل مي شوند. دايره تضادها و خصومت ها و درگيري ها بيشتر و خونين تر مي شود. روزي به ما گفتند با صنعتي شدن و پيشرفت علم زندگي انساني بهتر مي شود و آزادي هاي دموکراتيک افزايش مي يابد و مردم مي توانند در جهان صنعتي که ماشين بيشتر کارها را انجام مي دهد به صلح و آرامش بيشتر برسد و اين گونه وقت اضافه شان را مي توانند صرف هنر و فرهنگ کنند، اما درست برعکس شد.
مردم در تمامي دنيا به سختي زندگي مي کنند و حتي از ساعات تعيين شده قانوني يعني هشت ساعت،کار بيشتري مي کنند. اتحاديه هاي صنفي دردست سيستم سازماندهي شده و نفس کسي نمي تواند درآيد. در امريکا اگر شما در محل کارتان صحبت کنيد که مي خواهيد صنف خودتان (اتحاديه يي) را راه بيندازيد، مديران کمپاني خيلي سريع عذر شما را به دلايل واهي خواهند خواست و تازه مدت ها شما نمي توانيد جايي کار پيدا کنيد. روي پرونده شما ستاره يي مي گذارند و اين گونه به ليست قابل کنترل هدايت مي شويد. در اروپا نيز وضع تغيير کرده است يعني بيشتر چيزهايي که احزاب راديکال براي کارگران و کارمندان و دهقانان از دولت گرفته بودند به نوعي با قانون هاي جديد پس گرفته مي شود. در آلمان بيشتر امکانات ضعيف شده و مفهوم اروپايي سوسياليسم حکومت آلمان در حال تغيير است.
در اين ساليان بيشتر اروپايي ها تلاش کردند سيستم خود را مانند امريکا اداره کنند و امريکايي ها با نشان دادن در باغ سبز، محتواي اين کشورها را تغيير دادند. شبکه هاي تلويزيوني خصوصي در ايتاليا و فرانسه ايجاد شد که بيشتر آنها با سرمايه هاي مشترک امريکايي ها به وجود آمد. به هرحال در جهاني زندگي مي کنيم که فشار بر خردمندان و هنرمندان انديشه ورز و متعهد بيشتر شده و اگر اينچنين شتابان جهان به حرکت خود ادامه دهد همه بايد منتظر حوادث ناگوارتر مانند جنگ هسته يي باشيم.
در اين شرايط است که مايکل جکسون ها و جان لنون ها مي ميرند تا قادر نباشند روح مردم را به صلح بيشتري برسانند. به ياد شعر شيلر در سمفوني شماره 9 بتهوون افتادم که مي گويد؛ «همگان در زير بال هاي شادي همدلي جسته و جان هاي آنها با هم يکي مي شود.» مايکل جکسون از اين دنيا رفت اما خيلي زود؛با اينکه مرگ زودرسش شبهه زيادي به وجود آورد. خواهرش چند روز پيش اعلام کرد ممکن است او را کساني کشته باشند يا خودکشي کرده باشد اما شما دوستان مي توانيد با اولين اجراي مايکل کوچک به قصد انساني و روح لطيف او پي بريد. اين خاطره نشان مي دهد تا چه حد او حساس بوده و چقدر صميميت در کارش بوده است.
صداي خالص بچگانه مايکل جکسون اولين بار در پنج سالگي، زماني که به مهد کودک مي رفت، قلب شنوندگان را تسخير کرد. در مراسم جشن کريسمس مدرسه مايکل پنج ساله آهنگ «بر تمام کوه هاي جهان صعود کن» را که از فيلم «اشک ها و لبخندها» (آواي موسيقي) فرا گرفته بود، خواند. صداي او چنان حضار، معلم ها و شاگردان را تحت تاثير قرار داد که اشک از چشمان بسياري از آنها سرازير شد. جالب اينجاست که مايکل از تمامي شعرها و آهنگ هاي اين فيلم، اين آهنگ آرام و بسيار سخت را اجرا کرد. شايد در ناخودآگاه روح او مسير زندگي مايکل متاثر از همين شعر زيباست؛
«بر تمام کوه هاي جهان صعود کن،
تمام چشمه هاي جهان را جست وجو کن،
تمام رنگين کمان هاي عالم را دنبال کن، تا به رويايت برسي؛
رويايي که سرشار از زندگي است و عشقي که مي تواني اهدا کني...
هر روز از زندگي ات را، تا زماني که زنده هستي... » و به اين ترتيب مادر روحاني فيلم اشک ها و لبخندها، ماريا را از گوشه گيري در دير به خاطر فرار از عشق بر حذر داشت و او را به آغوش خانواده کاپيتان فونتراپ و هفت فرزندش بازگرداند...
مايکل خردسال اين آهنگ را در اولين اجراي خود در برابر ديگران با صداي زيبايش خواند. او خود در کتابش چنين مي نويسد؛ «وقتي آهنگ را تمام کردم، واکنش جمعيت آنچنان مرا تحت تاثير قرار داد که نمي دانستم بايد چه کار کنم. صداي تشويق مردم بسيار بلند بود و آنها لبخند مي زدند. بعضي از آنها ايستاده بودند. معلم هايم گريه مي کردند و من واقعاً نمي توانستم باور کنم.
من تمامي آنها را خوشحال کرده بودم. اين يک احساس فوق العاده بود. کمي هم گيج شده بودم زيرا فکر نمي کردم که کار خاصي انجام داده باشم. من فقط همان طور که هر شب در خانه مي خواندم، خوانده بودم. وقتي که اجرا مي کنيد، متوجه نمي شويد چگونه به نظر مي رسيد يا چه تاثير خاصي در تماشاچي ها به جا مي گذاريد. فقط دهان تان را باز مي کنيد و مي خوانيد.» و شايد همين احساس موجب پايداري و ايستادگي او در راه پر فراز و نشيب زندگي هنري اش بود، او همواره به دنبال شادي بخشيدن به ديگران با هنرش بود؛ سرشار از زندگي و عشق در مفهوم مطلق آن.
با بخش هايي از يکي از ترانه هاي او به اين نوشته پايان مي دهيم، باشد که همه بدانيم دنيا در حال طغيان است و اين وظيفه رهبري هاي فرهيخته تر است که فکري براي آينده بشر بکنند چرا که هنرمندان، مردم فرهيخته و عموم مردم همواره به دنبال آرامش و صلح بوده و هستند.