bato-adv
کد خبر: ۲۳۴۵۹۴
٥ روایت از زندگی ٥ خرمشهری که در فقر روزگار می‌گذرانند

ساکنان خیابان دلگشا

خرمشهر که آزاد شد نه یک شهر که گویی یک کشور آزاد شد، شهرها پر از شعف بود، شوری دگر به سر بود. در تاریخ ملت ها ممکن است اتفاقاتی رخ دهد که ماندگار بماند، فتح خرمشهر یکی از این اتفاق‌های بی نظیر ملت ایران است.
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۸ - ۰۴ خرداد ۱۳۹۴
خرمشهر که آزاد شد نه یک شهر که گویی یک کشور آزاد شد، شهرها پر از شعف بود، شوری دگر به سر بود. در تاریخ ملت ها ممکن است اتفاقاتی رخ دهد که ماندگار بماند، فتح خرمشهر یکی از این اتفاق‌های بی نظیر ملت ایران است. خرمشهر تجلی گاه رشادت‌های یک ملت است، دشمن که آمد تمام شهر، شعر شهادت را سرود، شهری که جنگ زده شد اما همچنان محکم و استوار پابرجاست، با مردمانی خوب و نجیب و امیدوار به آینده. اما ساکنان خیابان دلگشا، بی هیچ قضاوتی تنها روایتی است از آدم‌هایی که در گذشته‌ای نه چندان دوراز جان و مال خود گذشتند و جنگیده‌اند و امروز روزگار می گذارنند.
 
قصه اول: عبود و سوئیده
عبود باوی و سوئیده مطوری همان اول جنگ، اسیر می‌شوند. در اباره، پشت پادگان دژ.  ١٠سال اسیر می‌مانند. مثل خیلی از خرمشهری‌های دیگر. آنها را می‌برند به دهکده پشت رود خیّن. بعد به بصره برده می‌شوند و بعد می‌روند عماره و همان جا ماندگار می‌شوند. آمریکایی‌ها که به عراق حمله می‌کنند فرصتی می‌شود برای فرار. برای برگشت به گذشته. عبود و همسرش با بچه‌هایی که در همان سال‌های اسارت به دنیا آمده‌اند برمی‌گردند ایران. اما دیگر چیزی وجود ندارد. همان اندکی را که داشته‌اند هم از دست داده‌اند.

عبود دنبال پرونده کاری‌اش می‌رود. سال‌ها ملوان کشتی و لنج بوده است. اما در کشتیرانی فقط سابقه کوچکی پیدا می‌کند و نمی‌تواند خود را بازنشسته کند. می‌گویند همه چیز در جنگ گم و گور شده است. خیلی این در و آن در می‌زند. دستش به هیچ جا بند نیست. سرش را می‌اندازد پایین و مثل خیلی از خرمشهری‌های دیگر زندگی در سایه را تجربه می‌کند.

زندگی در سایه یعنی ساکن خیابان دلگشا بودن. یکی از دلگشاهایی که در تمام شهر پخش است. حالا آنها چند سالی است که ساکن یکی از همین دلگشاها شده‌اند. این بار در بلوار شهید فهمیده. کمی دورتر از ساحل. یک خانه دو طبقه که زمانی برای خودش بر و رویی داشته. یکی از صدها شرکت خارجی پراکنده در شهر که حالا خانه آدم‌های فقیر و بي‌چیز شده است.

فکر می‌کنی پا به یک ویرانه گذاشته‌ای. یک خرابه رها شده. یا حداقل جایی که بولدوزر انداخته‌اند و نصف کار تمام شده است. اما این‌جا خانه عبود و سوئیده است. با تمام خانواده مفصلی که دارند. پتوهای کهنه و پاره‌ای که به جای در و پنجره تمام ساختمان را پوشانده کنار می‌رود و از هر سوراخی سری پیدا می‌شود. این پسر سوئیده است. این عروسش. دخترش که تازه عقد شده و دامادش که از بخت خوب دستش به دهانش می‌رسد. کارمند شرکت نفت است و حتي یک وانت هم دارد. از همان‌ها که پلاک آن طرفی دارند. سوئیده  ١٠ بچه به دنیا آورده. چهار تا از بچه‌ها زن گرفته و شوهر کرده‌اند و بقیه هنوز خانه‌نشین‌اند و چشمشان به دست‌های عبود. دخترها، خانه پر تا  ٦ و ٧ درس خوانده‌اند. عبود کارش بساط و دستفروشی است. یک روز هندوانه، یک روز خیار و گوجه. یک روز... سوئیده با خجالت می‌گوید این چشمم نمی‌بیند. رویش را یک پرده خاکستری گرفته. این یکی هم دارد خراب می‌شود. می‌ترسم کور شوم. خرج عمل نداریم. دستمان خالی است.

وارد خانه می‌شوم. خانه تاریک است. چشم‌هایم که به تاریکی عادت می‌کند، لامپ غبار گرفته کوچکی ته سقف دیده می‌شود. آنچه نامش خانه است؛ فضای  ١٠،١٥ متری عجیبی است که همه چیز را در خود جای داده است. توالت و جایی برای شست‌وشو و آشپزخانه و محل خواب و نشستن و دو تا موتور و... چاه توالت پر شده است و خانه  ١٠،١٥متری با آن همه آدم و دیوارهای ریخته و آجرهای پوک و گلوله خورده درحال انفجار است. این‌جا خانه عبود و سوئیده است. با دیوارهایی که هنوز پر از یادگار نوشته عراقی‌هاست.
 
قصه دوم: خاله و عمو
خاله پیر است. شوهرش پیرتر. عمو تمام سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گیرد. به هوای ثواب‌هایی که دارد. عمو کور است و خاله یواشکی دستش را در هوا چرخ می‌دهد و می‌گوید بهتر، چیزی که برای خوردن نداریم. رجب، شعبان و رمضان هم که نباشد ما روزه‌ایم و تلخ می‌خندد. عمو چشم‌هایش را چند بار باز و بسته می‌کند و هوا را نگاه می‌کند. خاله یواشکی می‌گوید دیشب چای هم حتي نداشتیم. روزه‌اش را با آب باز کرد. آب لوله. یعنی آب از شیر خورد. آب این‌جا خراب است. چاره‌ای نداریم. بدبختیم. کسی نداریم. می‌خواهی بیایی تو خانه‌مان را ببینی؟

این‌جا خانه خاله و عمو است. خاله و عمو هم در یکی از همین ویرانه‌های خیابان دلگشا زندگی می‌کنند. خانه‌شان  ٣٠،٤٠ متر بیشتر از شط فاصله ندارد. صبح‌‌شان را هر روز با صدای ماهیگیرهایی شروع می‌کنند که با باد موافق به صید می‌روند. خاله و عمو اما سال‌هاست که ماهی نخورده‌اند. عمو با چشم‌های خاکستری هوا را نگاه می‌کند و خاله زیر لب می‌گوید ماهی... ماهی را تلخ می‌گوید. تلخ و تند.

عمو دست‌هایش را به دیوار می‌کشد. دیوار زبر است. همه این‌جا سوراخ سوراخ بود. می‌نشستیم تو، بیرون پیدا بود. تو خیابان زندگی می‌کردیم. یکی آمد گچ زد به دیوارها. دید حال و روزمان را.

دلش سوخت. همه چی می‌آید این‌جا. موش، مار، سگ، سوسک، مارمولک. با اینها زندگی می‌کنیم. موش نه این قدر، اندازه گربه. دیروز یک مار کشتیم. یک متر. یکی‌مان را زده بود مرده بودیم. سمی بود. دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید این‌قدر. خاله دست‌هایش را در هوا می‌چرخاند و می‌گوید خلاص راحت می‌شدیم.‌ ای والله. به عربی می‌گوید. یعنی به خدا. به خدا راحت می‌شدیم.
 
قصه سوم: مامان داوود
مامان داوود با همان عینک ته استکانی هم سخت می‌بیند. چشم‌هایش را ریز می‌کند تا بهتر ببیند. نمی‌داند چرا همه چیز تار است. می‌پرسد هوا غبار دارد نه؟ دم غروب است و آسمان صاف. گرما از نفس افتاده و ماهی‌فروش‌ها بارهای آخر را ارزان‌تر می‌فروشند تا دست خالی به خانه نرفته باشند. مامان داوود می‌گوید می‌شنوی؟ بوی ماهی است. زبیده، حلوا، زبان، خارو، صبور... می‌دانی صبور چیه؟ از تهران آمدی نه؟... حالا غذای اعیانی شده.‌ سال تا‌ سال هم دستمان بهش نمی‌رسد. کیلو ٣٠تومان. ١٥ تومانش هم هست. کمتر هم هست. همینم نمی‌توانیم.

همسایه‌هایمان درست می‌کنند. آن روبه‌رویی. دیدی خانه‌اش را. نو نو. تازه سازه، خودش ساخته. می‌گوید وام گرفته. نمی‌دانم. خدا می‌داند. درست می‌کند. چه صبوری. لایش حشو می‌گذارد. می‌دانی حشو چیه؟ گشنیز و شنبلیله و سیر و تمرهندی و ادویه و فلفل و همه اینها را خوب می‌کوبی می‌گذاری لا شکمش، رو آتش کبابش می‌کنی... وای نمی‌دانی. (نفس عمیقی می‌کشد.) چه بویی. بو بهشت می‌دهد. خوشمزه. دلت نخواهد حالا. رویم سیاه. دستم خالی است وگرنه مهمانت می‌کردم.

شوهرم نیست. بردنش اهواز عملش کردند. قلبش را باز کردند از کجا تا کجا. بخیه خورده تا این زیر نافش. آمد خوبُ خوشُ سلامت. تا رسید پاش سُرید دم خانه، روی آجرها. دیدید خب، تو خاک و خل زندگی می‌کنیم. چوب دستش بود جای عصا. لگنش شکست. حالا همین خرمشهر بیمارستان بستری است. دو روز است که مرخص شده، پول نداشتم بیاورمش. چقدر؟ ٥٠ تومان.

برای  ٥٠ تومان همش. بیاورمش. کجا بیاورمش؟ تو مریض از دکتر می‌آوری یک چیز قوت‌دار نباید بهش بدی؟ شیری مرغی گوشتی... این یخچال من است... نخند یخچالم هم مثل خودم جنگ‌زده است. خلاص. نه روغنی. نه برنجی. هیچ. خلاص. دست‌هایش را به هم می‌زند. یعنی هیچ هیچ... آمدند این‌جا فیلم گرفتند. از تهران. خیلی خیلی. هنرپیشه آمده اینجا، مشهور چقدر... او وه. خاله چقدر خوبی. خاله چقدر مهربانی. خلاص. چه فایده. از بدبختی‌هایمان فیلم می‌گیرند و می‌روند. انگار نه انگار. ایناها. پسرم داخل این اتاق. بزرگه، مردی است برای خودش. بيکار. پول پاکت سیگارش را هم من باید بدهم. ندارم. از کجا بیاورم. با یارانه زندگی می‌کنیم. ماهی ٢٠‌هزار تومان هم بهزیستی می‌دهد. خلاص. همه‌مان همینطوریم. هرکی تو خرابه است با یارانه زندگی می‌کند. چشممان به در سیاه شد از بس بدبختی دیدیم. تو خوبی خاله، از کجا گفتی آمدی، تهران؟ قشنگه آن‌جا خوبه؟
 
قصه چهارم: مامان شیدا
چطوری این‌جا زندگی می‌کنید؟ همین جوری که می‌بینی. چکار کنیم؟ با دست خالی. نه شوهری، نه حقوقی، نه درآمدی. بهزیستی هر سه ماه ٦٠ تومان، بهمان پول می‌دهد. با یارانه. تمام. دو تا پسر بزرگم با دخترم و بچه‌اش با من زندگی می‌کنند. پسرم زنش را طلاق داده. بيکار بود. زنش طلاق گرفت. بزرگ است.  ٤٠ سالش است. آن یکی پسرم که اصلا زن نگرفته. بيکار است. زن می‌خواهد چکار؟ دخترم  ٢٦ سالش است. شوهرش  ٦ ماه است به امان خدا گذاشته و رفته. انگار نه انگار که زن جوان دارد. در این شهر خراب. پسرش  ٦ ساله است. این مدرسه نمی‌خواهد برود. کیف و کفش نمی‌خواهد. دفتر و کتاب.

درِ ویرانه دلگشا باز می‌شود و زنی جوان بیرون می‌آید. با موهای زرد و آرایشی تند و غلیظ. با عبایی بر سر و دمپایی لاانگشتی. پسرکی لاغر و ریزه میزه از پشت زن پیداست. پسرک، چوبی در دست دارد و سگی کوچک از پی‌اش روان است. چوب را دورتر پرت می‌کند و داد می‌زند بدو چارلی. بدو چوب را بیاور. صدای پسرک میان فضای خالی می‌پیچد. چرخی می‌خورد و از میان ویرانه‌ها عبور می‌کند. با تکه سیمی ماری را که دیروز کشته‌اند برمی‌دارد و مار بازی آغاز می‌شود. از خانه‌ای دورتر بوی صبور کباب شده می‌آید.
 
قصه پنجم: خرمشهر،  ٤٠ متری
قرار بوده یک چیز درست و حسابی و خوشگل باشد. در زمان خودش تک بوده. یک ساختمان  ٥ طبقه با یک عالمه خانه. شاید اولین مجموعه مسکونی در خرمشهر. یا یک شرکت خیلی بزرگ خارجی. ولی جنگ شده و همین‌طور نصفه نیمه مانده. دوره حصر مقر عراقی‌ها می‌شود. جای استراحتشان. جلسه‌های سرّی. نقشه کشیدن و حمله کردن و کشتن و ویران کردن. اما حالا...
مصطفی سلیمانی می‌گوید: فکر می‌کنی اگر ناچار نبودیم این‌جا زندگی می‌کردیم؟ با یک زن جوان و بچه  ٣ ساله. این فاضلاب را می‌بینی؟ نشسته بودیم یکهو از وسط پذیرایی گند زد بالا.  

می‌فهمی یعنی چی؟... یعنی آخر بدبختی. یعنی این‌که از‌ سال ٨٢ تا ٨٥ تو دانشگاه امیدیه گرمای بالای ٥٠ درجه درس بخوانی، لیسانس مدیریت صنعتی بگیری تو شهر خودت محل سگ بهت نگذارند. کار بهت ندهند. خرمشهر برای غیربومی‌هاست. غیربومی باش، بهترین جا، بهترین شغل، پول خوب، اسکان غذا همه چیز داری. رفتم مدارکم را بردم کامل کامل بود. مرده به من می‌گوید معرف چی؟ معرف داری؟ می‌گویم نه. معرفم خداست. مسخره‌ام کرده که پس برو همان خدا جوابت را بده. الان تو یک دفتر بازرگانی کار می‌کنم. از صبح تا شب. ماهی ٦٠٠‌هزار تومان. نه بیمه‌ای. نه اضافه کاری. برای همینم باید خم بشویم زمین خدا را ببوسیم. مگر کار پیدا می‌شود تو خرمشهر؟ کسانی که با هم تو یک دانشکده درس خوانده بودیم، یا آژانس کار می‌کنند یا از بیکاری، افسردگی گرفتند. نمی‌خواهند خرمشهر رو بیاید. نمی‌گذارند ما خرمشهری‌ها آب خوش از گلویمان برود پایین.   فقط دوم، سوم خرداد یادشان می‌افتد یک شهری هم به نام خرمشهر وجود دارد. می‌ریزند، عکس و فیلم می‌گیرند. خداحافظ خداحافظ. اما هیچ‌کس این همه بدبختی را نمی‌بیند. شهر و آدم‌هایش را فقر دارد می‌خورد.

اسم من عبد است. عبد فراهی‌پور. ٢٣ سالم است و دو تا بچه دارم. داییم  ١٧سال است که این‌جا زندگی می‌کند. از اجاره‌نشینی خسته شده بودم. گفت بیا یک پولی جور کن یکی از خانه‌های این‌جا را بخر.  ٥‌سال پیش این‌جا یک خانه خریدم ٢‌میلیون. زیاد بود اما جور کردم. تو تخلیه بارگیری شلمچه کار می‌کنم. کارم سخت است. روزمزد کار می‌کنم. روزی ٣٠ تومان. بیمه نیستم. یک روز در میان کار هست. یعنی روزی که سرکار نمی‌روم حقوق هم ندارم. همین دیگر چی بگویم.

اسمم را می‌خواهی چه کار؟ اسمم بدبختی. والله. بدبخت نبودم که تو این خراب شده زندگی نمی‌کردم. ١٥‌سال. پسر بزرگ دارم. ١٧ساله. ایناها ببین. صرع دارد. غشی است. می‌دانی پول دوا درمانش چقدر است. تو همین سوراخی دکان زدم. پفک و چیپس و سیگار و آدامس می‌فروشم. کمک خرجم است. نمی‌رسد خب. درآمدی ندارم. سر پیری کجا بروم، چه کار کنم.

این‌جا خب می‌بینی. تو زباله زندگی می‌کنیم. سگ این‌جا زندگی نمی‌کند که ما می‌کنیم. درِ هر خانه را باز می‌کنی مثل مور و ملخ بچه می‌ریزد بیرون. بچه، آدم بزرگ، آدم کوچک. تازه خوششان هم هست. زمینم ماچ می‌کنند که سقف دارند بالای سرشان. والله. با ٢تومان،  ٥ تومان، شنیدم تازگی‌ها حتي  ١٠ تومان اینجا خانه می‌خرند، می‌فروشند. بي‌سند‌ها. دستی یک چیزی می‌نویسند خانه مال تو می‌شود؛ یا می‌دهی یکی دیگر. می‌بینی که راه می‌روی تو سیاهی، تو تاریکی.

من که مرد بزرگی هستم والله شب می‌ترسم تو ساختمان بروم بیایم. ظلمات. او چی، راه می‌روی، انگار تو دله زباله‌ای. رو آشغال داری راه می‌روی. هیچ کی هیچ کی نیست. می‌گویند جاهای دیگر یک کسی مردم را جمع می‌کند می‌گوید چی کار کنند چی کار نکنند. این‌جا گفتیم ماهی  ١٠ تومان، ١٠ تومان چیه بدهید یکی بیاید حداقل بروفد این‌جا را، آشغال‌هایش را جمع کند. هیچ. هیچ. بو کن. می‌شنوی. فاضلاب است. تو فاضلاب زندگی می‌کنیم.   

چه کنم. نه من‌ها. همه‌مان. ما تو بدبختی به دنیا آمدیم. تو بدبختی بزرگ شدیم. جنگ داغونمان کرد. این شهر است؟ این زندگی است که ما داریم؟ دیدی ماشین‌ها را. حتي اسمش هم بلد نیستیم. پسرم تعریف می‌کند. پورشه، فراری موستانگ، شورلت آمریکایی... گران‌ها. نمره اروند خوردند. نیست منطقه آزاد شده اینجا، هی ماشین می‌آورند. نصف قیمت. ولی فقط اینجا، تو خوزستان می‌تواند بچرخد. اجازه هم می‌دهند سالی یکی دو بار برود تهران، شیراز، جاهای دیگر. خیالشان نیست که.

اصلا گمرکیش را کامل می‌دهند می‌برند... زندگی مال پولدارها است دایی. ما اسماً زندگی می‌کنیم. نفت داریم، گاز داریم. دریا داریم، بندر، بندر آزاد. ماهی، میگو، خرما. همه چیز می‌شود صادر کرد. اما کو؟ کجا؟ زندگی مال آدم از ما بهتران‌هاست. ما مال پوسترهاییم. مال فیلم‌ها. خودمان را مرده می‌خواهند. زنده نباشیم برایشان بهتر است. خو می‌فهمی چی می‌گویم.‌ ها دایی؟!!
مجله خواندنی ها
مجله فرارو