بهزاد فراهانی در آرمان نوشت:
خاطرهای دارم که برمیگردد به دوران کودکی؛ زمانی که شاگرد پادوی یک داروخانه بودم در میدان شوش. آنجا پاکت درست میکردم. من منتظر بودم پنجشنبه بیاید تا به من دستمزد بدهند و ناهار بخورم. پولی که در جیبم بود کفاف ناهار را نمیداد. آن پنجشنبه دکتر وحید (مسئول داروخانه) هم نیامد تا دستمزدم را بگیرم. آمدم بیرون و از کل پول که چهار زار بود، دو زار را یک نان سنگک گرفتم. خواستم با بقیه پول حلوا ارده بگیرم و نواله کنم. از کنار سینما ژاله که گذشتم دیدم بخار و عطر کباب و گوجه فرنگی حسابی به مشامم میخورد.
آمدم کنار مردی که پشت منقل آتش نشسته بود. گفتم آقا ببخشید یک سیخ گوجه هم میشه بدید؟ گفت البته چرا که نه. نانت را بده. من نان سنگکم را دادم. نان را برداشت نصف کرد و گذاشت در سینی و در صف سفارشات قرارش داد. به من گفت برو آن گوشه بنشین. من هم رفتم نشستم و منتظر شدم. متوجه شدم وقتی کبابها را روغن گیری میکند نان من را هم به روغن آغشته میکند. خوشحال شدم و گفتم خب دیگر، حالا نانم عطر کباب هم دارد.
وقتی همه کبابها را از سیخ در آورد دیدم لای نان من هم یک سیخ کباب گذاشت. دویدم جلو و گفتم آقا ببخشید من کباب نمیخواهم، فقط گوجه میخواستم. گفت حرف نزن و برو بنشین. نشستم و دیدم مقداری ریحان بنفش هم رویش گذاشت و آورد جلو من و گفت بخور. با ترس و لرز غذا را خوردم و تمام که شد آمدم کنارش تا حساب کنم اما دو زار بیشتر نداشتم. گفتم این پیش شما باشد تا بقیه را هم بیاورم. گفت پول را داخل جیبت بگذار و هر وقت داشتی بیا حساب کن.
خلاصه این دین بر گردنم ماند. وقتی آخرین بار از فرانسه برگشتم ، ادکلون پورانوم کوچک که داشتم را در یک پاکت زیبا گذاشتم و نواری هم به آن بستم و رفتم آنجا. آنجا پسرک جوانی بود که از او پرسیدم حاجی کجاست؟ او را نشان داد. رفتم و برایش از خاطرهای که با خودش داشتم گفتم و از اینکه ادکلن را به عنوان هدیه آوردهام. بلند شد و مرا بوسید و تشکر کرد و در آخر هم گفت: ای کاش ما مردم همه حق شناس برکت الهی بودیم. ما نمیخواستیم به غصه گذشته و حسرت خوردن بنشینیم. گاهی به روزگارم و قوم خویشانم نگاه میکنم. آنها اغلب کارگرند. با کمال تاسف میبینم با آنکه همه روز و شب را کار میکنند وضعشان بهتر نشده. طبیعتا در چنین شرایطی حسرت گذشته را میخورند...