صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۲۸۶۳۰
سه پناهنده جنگ سوریه در خاک ترکیه با یکدیگر قرار می‌گذارند و از آنجا به یونان می‌روند. پول آن‌ها به پایان رسیده و خانواده‌هایشان در ترکیه چشم‌انتظار کمک آن‌ها هستند. این سه نفر آخرین راه‌حلی که به ذهنشان رسیده را عملی می‌کنند. سعید این داستان را روایت می‌کند.
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۹ - ۱۵ فروردين ۱۳۹۴
فرارو- سه پناهنده جنگ سوریه در خاک ترکیه با یکدیگر قرار می‌گذارند و از آنجا به یونان می‌روند. پول آن‌ها به پایان رسیده و خانواده‌هایشان در ترکیه چشم‌انتظار کمک آن‌ها هستند. این سه نفر آخرین راه‌حلی که به ذهنشان رسیده را عملی می‌کنند. سعید این داستان را روایت می‌کند.  
 
به گزارش فرارو به نقل از بی‌بی‌سی، ما از اول می‌دانستیم مخزن سوخت ایده خوبی نیست. چند نفر سوری دیگر این روش را امتحان کرده بودند و به ما گفتند: «این کار را نکنید!»
 
اما ما واقعا می‌خواستیم که از یونان خارج شویم. من دو ماه آنجا بودم، در یک آپارتمان در آتن با عناس و بادی. شغلی نداشتیم، کمکی نبود و زنده ماندن هم سخت بود. پلیس هم هر روز ما را اذیت می‌کرد: «کاغذهای شما کجاست؟ مدارکتان کجاست؟»
 
قاچاقچیان در کافه‌ها می‌نشستند و از روش‌های قاچاق انسان به کشورهای غرب اروپایی حرف می‌زدند. آن‌ها بیشتر کرد و عرب بودند. با هواپیما، قایق و حتی در مخزن سوخت یک کامیون بارکش.
 
مخزن سوخت از همه بدتر بود ولی روشی کاملا مطمئن بود: «ممکن بود فقط جنازه شما به مقصد برسد. اما در هر صورت به مقصد می‌رسیدید.»
 

برخی کامیون‌ها دو مخزن دارند، ولی تنها به یکی از ‌آن‌ها نیاز دارند
 
کسی که پیشنهاد کامیون را به ما داد یک مصری بود که در حوالی میدان اُمونیا یک کافی‌نت داشت. آن کافی‌نت در واقع فقط یک ظاهرسازی برای کارهای قاچاقشان بود. بسیاری از بچه‌های عرب با اسکایپ با پدر و مادرشان صحبت می‌کردند، و آن شخص به مکالمات گوش می‌داد تا ببیند چه کسی می‌خواهد به فرانسه یا ایتالیا برود. او به ما گفت که یک راننده یونانی را می‌شناسد که قرار است به میلان برود. هر نفر باید 5 هزار یورو پرداخت می‌کرد و آن راننده می‌توانست چهار نفر را در مخزن دوم جاسازی کند.
 
ما با تاکسی از آتن خارج شدیم. من و بادی و عناس و یک عراقیِ دیگر که او را نمی‌شناختیم. راننده ما را به یک انبار در شهرک صنعتیِ اطراف شهر «تِسالونیکی» برد. خیلی از دریا دور نبود. کامیون داخل انبار پنهان شده بود و راننده نیز در انبار را بست تا کسی ما را نبیند.
 
او به ما گفت قبلا از اینکه داخل مخزن شویم، حتما به دستشویی برویم. آن سه نفر به دستشویی رفتند، اما من نمی‌توانستم!
 
ما باید با خزیدن از زیر محور کامیون و عبور از یک در خیلی کوچک وارد مخزن می‌شدیم. به محض اینکه آن را دیدم به خودم گفتم: «ما در اینجا خواهیم مرد.»
 
وقتی آن مخزن را دیدیم به سرعت برگشتیم و بر روی کف انبار دراز کشیدیم و دعا کردیم. هر چهار نفرمان برای فرزندانمان دعا می‌کردیم. سپس خود را در مخزن جای دادیم و راننده کامیون را روشن کرد.
 
به محض اینکه کامیون شروع به حرکت کرد، ما می‌دانستیم که یک ساعت هم دوام نمی‌آوریم. مخزن پر از دود دیزل شد. حرارت به قدری زیاد بود که انگار در جهنم بودیم. عناس طاقت نیاورد و محکم به مخزن می‌کوبید و فریاد می‌کشید. راننده صدای او را شنید و قبل از خروج از انبار، کامیون را متوقف کرد. ما خارج شدیم. عناس گفت: «من فرزند دارم، نمی‌خواهم بمیرم.»
 
به هر شکلی که حساب می‌کردیم به این نتیجه رسیدیم که چهار نفر در آن مخزن جای نمی‌گیرید. بنابراین توافق کردیم که آن مرد عراقی به آتن برگردد. ما سه نفر مثل برادر به هم اعتماد داشتیم.
 
راننده دلش نمی‌خواست که 5000 یورو را از دست بدهد، از طرفی هم نمی‌خواست چهار جنازه را حمل کند. بنابراین از ما نفری 500 یورو اضافی گرفت تا ضرر نکند.


 
یک ساعت بعد، من به شدت نیاز به دستشویی پیدا کردم. یک شی لاستیکی در کف مخزن افتاده بود که به سرعت ذوب شد. واقعا به مایع تبدیل شد. انگار ما در یک کوره‌ی سیاه بودیم. صد درصد می‌دانستیم که خواهیم مرد.
 
ما یک بطری پلاستیکی پپسی داشتیم. عناس و بادی در آن ادرار کردند. اگر راستش را بگویم، فقط نصف آن بطری پر شد و معلوم نیست چقدر بر روی کف مخزن ریخت. بادی بطری را در بیرون از مخزن خالی کرد، اما چون سرعت کامیون زیاد بود، کمی از آن دوباره به داخل برگشت.
 
من واقعا اذیت شدم. من دوست نداشتم که جلوی دوستانم در آن بطری ادرار کنم. در آخر مسیر، تقریبا داشتم غش می‌کردم. سعی کردم تا فریاد نزنم، اما در دلم آشوب بود.
 
مدتی بعد، کامیون بر روی یک لنج رفت. موتور کامیون خاموش شده بود و همین مسئله ما را ترسانده بود که نکند صدای ما را بشنوند. ما کاملا ساکت شدیم و فقط نفس می‌کشیدیم.
 
هیچ یک از ما فکرش را نمی‌کردیم که سالم به مقصد برسیم. گوشی همراهم در دستم بود و در تمام مسیر به آن نگاه می‌کردم. عکس همسر و فرزندانم را می‌دیدم. من دو دختر دوقلو دارم: دیما و ریما. آن‌ها چهارساله‌اند. رنج این سفر را فقط به خاطر آن‌ها به جان خریدم. من از سوریه خارج شدم، چون نمی‌خواستم به دخترهایم آسیبی وارد شود. فقط به این فکر می‌کردم که اگر زنده نمانم، آن‌ها چگونه می‌خواهند زنده بمانند؟ یک دختر دیگر نیز در راه بود. نتایج آزمایش را در ترکیه دیده بودیم و می‌دانستیم که دختر است. باتری گوشی من هم تمام شد.
 
صدای موتور کامیون دوباره بلند شد. چند نفر هم به ایتالیایی حرف می‌زدند. خیالمان راحت شد. چون می‌دانستیم دیگر هر اتفاقی هم بیفتد ما را به یونان برنمی‌گردانند. قرار بود که راننده ما را به میلان ببرد، اما پس از چند ساعت دیگر طاقتمان به سر آمده بود. ما به مخزن می‌کوبیدیم و فریاد می‌کشیدیم. اما او صدای ما را نمی‌شنید یا شاید دوست نداشت که نگه دارد.
 
باتری گوشی بادی هنوز شارژ داشت. او با آن شخص در آتن تماس گرفت و گفت: «با راننده تماس بگیر و به او بگو که همین الان نگه دارد، وگرنه ما خواهیم مرد.» چند لحظه بعد راننده ایستاد.
 
ما از مخزن سوخت بیرون آمدیم. نمی‌توانستیم زانوهایمان را بکشیم. حتی نمی‌توانستیم آن‌ها را حس کنیم. هر جوری که بود خودمان را بیرون کشیدیم. تقریبا ظهر بود و ما در یک جنگل در ایتالیا بودیم.
 
راننده به ما گفت که دیگر اصلا ما را نمی‌شناسد و ما باید خودمان برویم. وقتی او رفت، ما از شیب کنار جاده پایین رفتیم و داخل تونل بتونی زیر جاده شدم. کمی ماندیم تا بتوانیم دست و پاهایمان را راحت حرکت دهیم.
 
وقتی کمی به خودمان آمدیم به یکدیگر نگاه کردیم. بی‌اختیار خندیدیم. دلیلش نیز این بود که ما مثل زغال سیاه شده بودیم. ما لباس‌هایمان را درآوردیم تا آن را پشت و رو کنیم. با کمک لباس‌ها خودمان را تمیز کردیم تا کمی از عمق فاجعه کم شود! بوی بدی می‌دادیم. ما در یک پلاستیک، لباس‌های اضافی نیز به همراه داشتیم. آن لباس‌های تمیز را به تن کردیم و لباس‌های کثیف را در همان تونل رها کردیم.
 
اصلا نمی‌دانستیم که کجا هستیم. بادی با کمک gps گوشی خود، توانست موقعیتمان را شناسایی کند. یک روستا نزدیک ما بود که به سمت آن حرکت کردیم. وقتی اتومبیل‌ها از جاده عبور کردند، ما نگران شدیم که نکند مردم به پلیس گزارش دهند. زیرا این اتفاق در یونان افتاد. ما پشتمان را به جاده کردیم و به مناظر اشاره می‌کردیم. می‌خواستیم که شبیه توریست‌ها به نظر برسیم.
 
وقتی به روستا رسیدیم، به ناچار باید کمک می‌گرفتیم. 24 ساعت بود که حتی آب هم نخورده بودیم. بادی و عناس من را جلو انداختند، زیرا من سفیدتر بودم و تحصیلاتم نیز بیشتر بود. من مدرک اقتصاد داشتم و کمی هم انگلیسی می‌دانستم. قبل از حرکت، چند کلمه ایتالیایی هم یاد گرفته بودم.
 
ایتالیایی‌ها خیلی با ما مهربان بودند. آن‌ها دست ما را گرفتند و ما را به رستوران بردند. اما رستوران بسته بود و ما به کافه رفتیم. چیزی برای خوردن در آنجا نبود. پیشخدمت برای ما قهوه و آب آورد. من چون آب گازدار دوست نداشتم، نتوانستم آن را بنوشم. بنابراین قهوه خوردیم. اسپرسو بود و خیلی تلخ. برای بار دوم، در این لحظه به این خندیدیم که مخزن سوخت ما را نکشت، اما این قهوه می‌تواند ما را بکشد.
 
مهاجران سوری قصد دارند به کجا بروند؟
اغلب به ایتالیا و یونان می‌روند. اما همه دوست دارند جایی بروند که وضعیت کار بهتر است. پلیس‌ها هم البته یک سوی دیگر ماجرا هستند.
 
محبوب‌ترین کشورها، کشورهای شمال اروپا هستند. بریتانیا، هلند، آلمان و کشورهای اسکاندیناوی همگی گزینه‌های محبوب مهاجران سوری هستند. قاچاقچیان حرفه‌ای در تمام اروپا، خاورمیانه و شمال آفریقا فعالیت می‌کنند. برخی از طریق فیس‌بوک نیز فعال هستند. برخی از مهاجران حاصل چندین سال زحمت خود، یا پول قرض‌گرفته شده از خانواده‌ها را به سادگی به قاچاقچیان می‌دهند.
 
سعید (راوی دستان فوق) از عناس و بادی در ایتالیا جدا می‌شود. او با قطار به وین رفت. عناس یک پاسپورت جعلی از قاچاقچیان خرید و به سوئد رفت. بادی نیز نزد اقوام خود به لیدز رفت. هر سه آن‌ها در نهایت پناهنده شدند.
 


پس از آنکه سعید مستقر شد از خانواده خود نیز دعوت کرد. تقریبا یک سال پیش از همسر و دو دختر دوقلویش در ترکیه خداحافظی کرده بود. خانواده او نیز به همراه عضو جدید به اتریش رفتند: مایس؛ همان دختری که سعید بیم داشت او را هرگز نبیند.
ارسال نظرات
ناشناس
۲۲:۱۲ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
چه بچه های نازی. آیندهشان چه شود خدا داند
ناشناس
۱۴:۳۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
وسرنوشت هزاران انسان که نه سرپیازند ونه ته پیاز ولی گرفتار دردسیسه چینی های اختلافات مذهبی خاورمیانه شده اند وباید دید کاراین اختلاف اندازان مذهبی برای رفتن به بهشت است یا با نیت ثروت ومقام وزمین وملک بیشتر واقتداربالاتر.
ناشناس
۱۳:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
تو اگر شعور داشتی و کمی درک و احساس مسئولیت، توی اردوگاه پناهندگی ترکیه باز بچه دار نمیشدی!! بعد برای ما بشینی احساس محبت جلب کنی
ناشناس
۱۵:۲۲ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
بعد پنهان نکبت وادبار درکشورهای خاورمیانه بالابودن رشد جمعیت است وبدبختی آنکه هرچه فقروفشارزندگی بیشترباشداین رشد جمعیت هم بالاتراست ،مثلا درغزه دیدن مردی هیجده ساله باچهاربچه برای مردم غزه بسیارعادی است واکثر افراد بدون داشتن شغل حداقل شش فرزند دارند وبطورمتوسط هرخانواده هفت فرزند دارد و98 درصد مردم با کمک سازمان ملل ودیگرکشورها زندگی می کنند وتراکم جمعیت بیشترین دردنیاست واصولا درکشورهای فقیر وجنگ زده سطح فرهنگ بسیارپایین است وبراحتی بازیچه این وآن وگروه های تروریستی قرارمی گیرند.
آقا حامد
۱۵:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
با کمی احتیاط +
علی
۲۳:۳۹ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
با سلام
چقدر سطحی نگریم . مردمی که امید به زندگی را در خود حفظ می کنند. از این گذشته، به جای سرزنش یک انسان بهتر است جنگ را و یا خودمان را که هیچ کاری برای دیگران انجام نمی دهیم سرزنش کنیم . موفق باشید و سرفراز
ناشناس
۰۶:۳۹ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۶
درتایید نظر این کاربرعزیز اضافه می شود که احساساتی برخوردکردن با مشکلات مردم دیگرکشورها وبدون اینکه بدانیم فرهنگ واندیشه مردم کشوری چگونه است، مانند این است که دردعوایی ازراه نرسیده ازیک طرف پشتیبانی کنیم ،ومتاسفانه درایران این فرهنگ غلط راجاانداخته اند وهمیشه یک طرف رادشمن وطرف دیگرراولو فردی خاطی باشد دوست قلمدادمی کنند،وهمین موضوع باعث شده که توان قضاوت مردم بسیارپایین ویک جانبه صرف شود، وواقعیت ها پنهان بماندوخوب که نگاه می کنی می بینید بیخودی مارادرگیر مسایل ناشی ازحماقت این وآن خارجی می کنند وآخرش هم خودمان متضرر ومحکوم می شویم ومردمان با فرهنگ پایین بما می خندند ومارامسخره می کنند .
حسن
۰۸:۰۷ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۶
اولا خیلی ساده ست کسی اجبارت نکرده بخونی و دوما مسائل شخصی دیگران فکر نکنم به کسی مربوط باشد