bato-adv
کد خبر: ۸۵۰۷۱

چگونه نويسنده شدم

گفت‌وگو با جان آپدايك
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۲ - ۰۵ مرداد ۱۳۹۰


«در واقع كار من به عنوان نويسنده، از نظر خودم يكي از روزهاي ژوئن 1954 آغاز شد، روزي كه نامه‌اي از دفتر مجله به دستم رسيد. آنها شعرم را پذيرفته بودند و قرار بود چاپ كنند و در نامه‌اي از من دعوت به همكاري بيشتر كردند. بله، بايد بگويم كه از آن روز فهميدم بايد كار نويسندگي را به شكل حرفه‌اي دنبال كنم. »

جان آپدايك، نويسنده سرشناس آمريكايي در 18مارس 1932 در پنسيلوانيا به دنيا آمد و درسال 2009 درگذشت.
 
معروف‌ترين آثار او مجموعه رماني است كه به «سري خرگوش» مشهور شده است. آپدايك به خاطر دو رمان از اين سري (خرگوش پول‌دار است و خرگوش در خواب) موفق به دريافت جايزه پوليتزر شد. 

ماجراهاي اغلب آثار او در شهرهاي كوچك آمريكا و حول زندگي طبقه متوسط شكل مي‌گيرد. جان آپدايك بيش از بيست رمان، تعداد زيادي داستان كوتاه، چند كتاب براي كودكان و تعداد زيادي شعر و مقاله منتشر كرد. آنچه مي‌خوانيد بخشي از مصاحبه‌‌اي طولاني با اوست كه به نخستين سال‌هاي زندگي و فعاليتش مي‌پردازد.

‌خب آقاي آپدايك، با يك سوال كليشه‌اي شروع مي‌كنيم: از كودكي‌تان براي‌مان بگوييد و مختصري درباره زندگي در خانواده‌‌اي بزرگ كه پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ با هم در آن زندگي مي‌كردند حرف بزنيد. 

دوراني كه من در آن متولد شدم، سال 1932، اوج ركود اقتصادي در آمريكا بود و زندگي بسيار سخت مي‌گذشت. من به همراه والدينم و والدين مادرم زندگي مي‌كردم. والدين مادرم مالك خانه و مزرعه بزرگ آن بودند و پدرم هم در مزرعه و هم خارج از آن كار مي‌كرد. هر خاطره‌اي كه از دوران كودكي‌ام به ياد مي‌آورم، در پس‌زمينه آن شرايط سخت معيشتي به چشم مي‌خورد و همواره پدرم در هيات مردي كه شب و روز براي سير كردن شكم زن و فرزندش تلاش مي‌كند به خاطرم مي‌آيد. فكر مي‌كنم به همين دليل هم من هيچ خواهر و برادري ندارم، والدينم مي‌دانستند از عهده سير كردن شكم يك بچه ديگر برنمي‌آيند. 

اما تنها فرد تحصيلكرده خانواده ما مادرم بود. او از دانشگاه كورنل فارغ‌التحصيل بود كه در نوع خودش، در آن دوران و در منطقه پنسيلوانيا، آن هم براي يك زن، غيرعادي به نظر مي‌رسيد. بزرگ‌ترين آرزوي مادرم اين بود كه نويسنده شود، اما آخر سر به شغل فروشندگي بسنده كرد و پس از چند سال خانه‌دار شد به هرحال، از كودكي‌ام شكايتي ندارم. شهر ما شهر كوچك و آرام و راحتي بود و مي‌شد در آن با آرامش زندگي كرد. از آن به بعد، هميشه در حسرت شهرهايي هستم كه بشود سر تا ته آن را با يك دوچرخه طي كرد. 

‌كتاب خواندن را از همان دوران آغاز كرديد؟ 

بله، در آن زمان زياد كتاب مي‌خواندم. بين بچه‌هاي دوروبرم تنها كسي بودم كه به خواندن علاقه داشت. مادرم يك خواننده جدي بود و به طور منظم كتاب مي‌خواند. پدربزرگم هم خواننده پروپاقرص كتاب مقدس بود و بیشتر اوقات بيكاري‌اش را به روزنامه خواندن مي‌گذراند. اولين چيزهايي كه خواندم كتاب‌هايي بود از سري كتاب‌هاي كوچك بزرگ، مجموعه‌اي از كتاب‌هاي كميك‌استريپ با داستان‌هاي جذاب كه براي شروع خواندن بسيار مناسب بود. فكر مي‌كنم تقريبا تمام آن مجموعه را در همان دوران خواندم. سپس به داستان‌هاي جنايي و علمي- تخيلي علاقه‌مند شدم. 

‌نويسندگان محبوب‌تان چه كساني بودند؟ 

عاشق آگاتا كريستي بودم و همچنين الري كويين را بسيار مي‌پسنديدم. بسياري از كارهاي الري كويين را خواندم. اما نويسنده محبوبم ارل استنلي‌گاردنر بود. بيش از چهل كتاب از آثار او را پيش از 15سالگي خواندم. به اين ترتيب خواندن برايم نوعي عادت شده بود، فرق چنداني نمي‌كرد چه كتابي باشد، هرچه به دستم مي‌رسيد مي‌خواندم. يادم مي‌آيد در 15سالگي به كتابخانه رفتم و برهوت اليوت را قرض گرفتم و خواندم، فقط به اين دليل كه شنيده بودم از شاهكارهاي ادبيات مدرن است. 

برهوت براي يك بچه 15ساله كتاب دشواري است، شايد بگوييد آدم خيلي چيزها بايد بخواند تا به تي.اس.اليوت برسد، اما من اين شيوه را بيشتر مي‌پسندم و خوشحالم كه اجباري براي خواندن كتابي خاص نداشتم. در اين شرايط ذهن آزاد است انتخاب كند، هر از چندگاهي با كتابي مواجه مي‌شود كه جرقه‌اي در ذهن مي‌زند و افق‌هاي تازه‌اي را به خواننده نشان مي‌دهد. به اين ترتيب، ذهن، خود تصميم مي‌گيرد و با آرامش راهش را پيدا ‌كند. 

به هرحال، خيلي كتاب مي‌خواندم. بيشتر ساعات روز درحالي كه كتابي به دست داشتم روي مبل دراز مي‌كشيدم و حتي بعضي وقت‌ها موقع غذا خوردن هم دست از خواندن نمي‌كشيدم. گاهي اوقات مي‌شد كه در يك روز دوكتاب نسبتا حجيم مي‌خواندم. 

‌فكر نويسنده شدن نخستين بار، كي به ذهن‌تان خطور كرد؟ 

گفتم كه بزرگ‌ترين آرزوي مادرم نويسنده شدن بود. بسياري از اوقات او را مي‌ديدم كه در اتاق كار خانه پشت ماشين تحرير نشسته و مي‌نويسد. وقت‌هايي كه مريض مي‌شدم محل استراحتم همين اتاق بود، بنابراين پيش مي‌آمد كه گاه ساعت‌ها مي‌نشستم و تايپ كردنش را نگاه مي‌كردم. با پشتكار عجيبي كار مي‌كرد و كارهايش را براي مجله‌هاي نيويورك و فيلادلفيا مي‌فرستاد، آنها هم در تمام طول اين سال‌ها كارهايش را رد مي‌كردند. 

به اين ترتيب، با كاري كه نياز به زحمت بسيار دارد و ممكن است مدت‌ها جواب ندهد خو گرفتم اما بايد بگويم كه در آن سال‌ها علاقه اصلي من هنرهاي بصري بود و در آن حوزه، استعداد بيشتري از خود نشان مي‌دادم. درس‌هاي نقاشي مدرسه را با دقت خاصي دنبال مي‌كردم و هميشه از آنها بالاترين نمره را مي‌گرفتم. حتي زماني كه به هاروارد راه يافتم هنوز روياي ساختن كارتون را در ذهن مي‌پروراندم و در هاروارد مدتي كوتاه به شكل عملي اين كار را دنبال كردم. نويسنده شدن سرگرمي اوقات فراغتم بود و به طور جدي درگير آن نبودم، اما پس از مدتي كار در هاروارد ديدم كه توانايي‌هايم در عرصه تصويرگري محدود است. 

خيلي زود ايده‌هايم تمام شده بود و مدت‌ها خودم را تكرار مي‌كردم، اما در نويسندگي اين‌طور نبود، هر وقت در همان اوقات فراغت به نوشتن روي مي‌آوردم ايده جديدي داشتم. اين بود كه پس از فارغ‌التحصيل شدن از هاروارد، مطمئن بودم كه مي‌خواهم نويسنده شوم. 

‌از همان اول تصميم داشتيد نويسنده داستان باشيد يا متون غيرداستاني؟ در ضمن شما تعداد زيادي شعر هم منتشر كرده‌ايد. 

نه، از اول تصميم به داستان‌نويسي نداشتم، حتي با وجود آنكه بيشتر نويسندگان محبوبم داستان‌نويس بودند، كارم را با شعر و متون مختلف درباره موضوعات گوناگون شروع كردم كه تعداد زيادي از آنها هم همان دوران چاپ شد. داستان هنوز جدي نبود. اما پس از مدتي، به اين نكته پي بردم كه وقتي داستان مي‌نويسم نوشتن برايم بسيار هيجان‌انگيزتر است. مثل سوار شدن بر اسبي وحشي است كه نمي‌دانيد قرار است شما را كجا ببرد. وقتي شروع به داستان نوشتن مي‌كنيد به جهاني رنگارنگ و سرشار از تخيل وارد مي‌شود، جهاني كه تجربه حضور در آن به هيچ شكل ديگري به دست نمي‌آيد. 

به اين ترتيب بود كه بالاخره داستان‌نويسي را انتخاب كردم. آماده شكست بودم. چون تجربه شكست‌هاي مادرم و تلاش خستگي‌ناپذيرش را داشتم، خودم را آماده كرده بودم كه هيچ‌كس داستان‌هايم را قبول نكند و با اين وجود به كار ادامه دهم. ياد گرفته بودم داستان‌هايم را به قصد چاپ كردن ننويسم و منتشر شدن يا نشدن كارها برايم علي‌السويه باشد. اما از سوي ديگر، نمي‌شد تا ابد به اين شكل ادامه داد، پس پنج سال به خودم وقت دادم. اگر در پايان پنج سال به جايي رسيدم نوشتن را ادامه مي‌دهم و اگر نه معلوم مي‌شد داستان‌نويسي كار من نيست و به دنبال كار تازه‌اي مي‌گشتم. 

‌اما نيويوركر كارتان را چاپ كرد و به اين ترتيب وارد جرگه نويسندگان حرفه‌‌اي شديد. 

بله، همين‌طور است. از بچگي با نيويوركر رابطه خوبي داشتم. البته در شهري كه من بزرگ شدم نيويوركر نبود. آن سال‌ها عمه‌اي داشتم كه در گرينويچ زندگي مي‌كرد و خواننده پروپاقرص نيويوركر بود. هر وقت پيش ما مي‌آمد چند شماره از نيويوركر را برايم مي‌آورد و يادم نمي‌رود كه با چه حرص و ولعي مطالبش را مي‌خواندم. به خصوص كميك‌استريپ‌ها و بخش طنز مجله از بخش‌هاي موردعلاقه‌ام بود. از همان دوران نيويوركر برايم جايگاهي خاص داشت و بزرگ‌ترين آرزوي دوران كودكي‌ام اين بود كه روزي اسم خودم را در اين مجله ببينم.
 
در واقع كار من به عنوان نويسنده، از نظر خودم يكي از روزهاي ژوئن 1954 آغاز شد، روزي كه نامه‌اي از دفتر مجله به دستم رسيد. آنها شعرم را پذيرفته بودند و قرار بود چاپ كنند و در نامه‌اي از من دعوت به همكاري بيشتر كردند. بله، بايد بگويم كه از آن روز فهميدم بايد كار نويسندگي را به شكل حرفه‌اي دنبال كنم.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین