bato-adv
bato-adv
نقد رمان «ارباب نجوا» اثر «شهریار جوهری»

رمان «ارباب نجوا»؛ از رنج تا «کاتارسیس»

شهریار جوهری از آنجایی که کتاب اول خود را نوشته در عالم نویسندگی شناخته شده نیست. اما با رمانی که با عنوان «ارباب نجوا» خلق کرده است می‌گوید داستان نویسندگی اش به یک یا چند کتاب ختم نمی‌شود. این را می‌شد از سخنرانانی که او در رونمایی از «ارباب نجوا» دعوت کرده بود فهمید.
تاریخ انتشار: ۱۵:۳۰ - ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
رمان «ارباب نجوا»؛ از رنج تا «کاتارسیس»
 
 فرارو- کیاوش حافظی؛ اخیرا باغ کتاب تهران شاهد رونمایی از کتاب نویسنده‌ای‌ کتاب‌اولی اما آرمان‌گرا بود که ترجیح می‌دهد در اولین قدم نویسندگی برخلاف جریان آب شنا کند.
 
شهریار جوهری از آنجایی که کتاب اول خود را نوشته در عالم نویسندگی شناخته شده نیست. اما با رمانی که با عنوان «ارباب نجوا» خلق کرده است می‌گوید داستان نویسندگی اش به یک یا چند کتاب ختم نمی‌شود. این را می‌شد از سخنرانانی که او در رونمایی از «ارباب نجوا» دعوت کرده بود فهمید. مرتضی‌ مردیها، استاد فلسفه و روزنامه نگار و همچنین شهریار وقفی‌پور مترجم و داستان نویس منتقدین اولین کتاب جوهری بودند.
 
به بهانه انتشار این کتاب، فرارو با نویسنده آن به گفت و گو نشسته است. جوهری در این گفت وگو نیز می گوید به صورت جدی قصد نوشتن دارد. حتی می گوید کتاب اولش یک بخش از مجموعه رمان‌هایی است که در آینده با عنوان «صور انواع» منتشر می‌شود.
 
در ادامه متن این گفت و گو را بخوانید.

بگذارید قبل از آن که به کتاب بپردازیم، از خود نویسنده شروع کنیم. لطفا کمی از خودتان بگویید.
شهریار جوهری هستم. متولد دی‌ماه 1366. در تهران به دنیا آمدم اما به خاطر یک سری ماجراها، مدت خیلی زیادی را همراه خانواده در مشهد زندگی کردم. الان نزدیک چهار سال است که دوباره به شهری که همیشه دوستش داشتم برگشتم.
 
در حوزه محتوا به حوزه های جامعه شناسی و اسطوره شناسی علاقه‌مندم و تا جای ممکن پیگیرم. هرچند که ادبیات و هنر را به عنوان فرم همواره بیشتر از بسترهای آکادمیک برای کار خلاقه دوست داشتم. جوان‌تر از حالا بودم که متوجه شدم اقتصاد هنر و ادبیات خیلی خیلی به‌هم‌ریخته و بلبشو است.
 
به همین خاطر و چون آدمی نبودم که روحیه درخواست اسپانسرینگ و تهیه‌کنندگی از کسی داشته باشد، راه کسب‌وکار را طی کردم. اگر شناختی از من وجود داشته باشد بیشتر در این حوزه هست تا مشخصا در ادبیات و هنر. دو فیلم بلند تولیدکرده‌ام و در مقام کارگردان چند کار کوتاه هم ساختم.
 
در فضای عکاسی هم یک پروژه مفصل Stage Photography را از سال 1393 شروع کردم که احتمالا این پروژه هم در سال 97 به منصه ظهور می‌رسد و قابلیت نمایش همگانی‌را خواهد داشت. قصه ورودم به ادبیات هم ماجرایی دارد. من بیشتر از همه مواردی که گفتم می توانم بگویم از کودکی درگیر ادبیات بوده ام.
 
چه شد که برخلاف علاقه‌ای که گفتی در زمینه اسطوره‌شناسی داشتی، رمان منتشر کردی؟
فکر می‌کنم اولین چیزی که نوشتم و در ساختاری می‌گنجد که می‌شود نامش را ادبیات گذاشت در سال 1383 بود. 16-17 سالم بود. در آن دهه دوستانی پیدا کردم که به نوشتن تشویقم می کردند. اما با تهران آمدن، دور شدن از آن فضا و درگیر کار شدن فعالیتم در حوزه ادبیات به تدریج رنگ باخت. هرچند دوباره در سال 93 شروع به نوشتن کردم.
 
برای اولین اثری که منتشر کردی خیلی ریسک به خرج دادی و کتاب 300 صفحه ای منتشر کردی؟ به این فکر نکردی که کتاب 300 صفحه ای نویسنده کتاب اولی در کتابفروشی ها با استقبال رو به رو نشود؟ آن هم در زمانه ای که مخاطبان دنبال خواندن کتابهای کوچک و داستان های کوتاه هستند.
اولا نوشتن برای من الزاما چیزی که بخواهم مبتنی بر آن به شهرت احتمالی برسم و یا صرفاً روی پروفایلم عنوان نویسنده قرار بگیرد، نیست. نوشتن برایم خیلی خیلی جدی است. این‌ یک روند است و من باز هم در ادامه شاید فرصت بشود و بگویم که چه برنامه طولانی‌ مدتی برای این فضا دارم. اگر این گفتگو ثبت شود احتمالاً سال 2030 راحت‌تر می‌توانیم صحبت کنیم که در فلان تاریخ چنین چیزی را گفته بودم.
 
علی‌رغم این‌که بورخس به‌عنوان یک کوتاه نویس جزو گزینه‌های همیشگی زندگی‌ام بوده اما خودم بیشترین لذت زندگی‌ام را از رمان برده‌‌ام. داستان کوتاه را دوست دارم. ناول های زیادی هم دوست داشته ام. اما آن چیزی که همواره برای من تأثیر ایجاد کرده است که من را در یک بازه زمانی دچار کاتارسیس کرده رمان بوده است. طبیعتا میل به رمان نوشتن هم بیشتر در من وجود دارد.
 
بگذار یک اعتراف هم بکنم. من خیلی تلاش کردم ارباب نجوا را کوتاه‌تر از این در آورم. اول حدود 380 صفحه نوشته بودم و بعد کوتاهش کردم. ما در این کتاب مجموعه گفتارهایی حکمت آمیز از زبان کاراکتر اصلی یعنی پیرمرد کور می خوانیم که فکر می کنم نسبت به کل داستان بیشتر از پنج درصد نیست.
 
اگر این نسبت بیشتر می‌شد، کتاب از حالت یک رمان خارج می شد و به سمت مجموعه‌‌ای که به مخاطب می‌گوید چه طور باید زندگی کنی میرفت. در صورتی که اصلا نمی‌خواستم کتاب به این سمت برود. هرچند در این چند روز بازخوردهایی هم دریافت کرده ام که این توصیه ها کم بوده اند. خیلی‌ها می‌گویند می‌توانستی توصیف محیطی بیشتری داشته باشی. اما من با توصیف بیش‌ازحد مخالف هستم.
 
در ثانی شما می توانید برای افراد کتابخوان بنویسید و یا افرادی را فریب دهید که کتاب‌تان را بخوانند. من آدم های کتابخوان زیادی می شناسم که 300 صفحه برایشان رقمی نیست. البته نمی‌خواهم بگویم برایم اهمیتی ندارد‌ کسانی که 300 صفحه برایشان خیلی محسوب می‌شود کتاب را نخوانند. نخیر، خیلی دوست دارم آن‌ها هم بخوانند، اما اینکه قصه را به هم بریزم تا مقادیری مخاطب بیشتر پیدا کنم، مد نظرم نبوده است.
 
ساختار روایی ارباب نجوا هم سه سطح دارد. خواننده با دو سطح آن روبرو می‌شود. مرحله سوم به «صور انواع= منهای شش» ربط دارد که در ابتدای کتاب خلاصه وار به آن اشاره شده. دو مرحله ای بودنِ کتاب برای خواننده این امکان را برقرار می کند که با خیال راحت پارت به پارت پیش برود؛ در حقیقت شما دراین کتاب علاوه بر بدنه با 17 داستان کوتاه اصلی هم روبه‌رو هستید. شما می‌توانید همه بدنه اصلی را بدون این 17 داستان بخوانید و همچنین می توانید فقط این 17 داستان کوتاه را بخوانید. به این ترتیب حالا که نمی‌توانستم کوتاهش کنم، این امکان را گذاشتم که داستان از دست مردم خارج نشود و بتوانند آن را پارت به پارت بخوانند و لذت ببرند.
 
مرتضی مردیها، نویسنده و پژوهشگر سرشناس کشور اولین سخنران تو در روز رونمایی از کتابت بود. یکی از نقدهای او به نثر کتاب برمی‌گشت. به قول مردیها در نثر کتاب ادبیاتی به کار رفته است که می‌توان آنها را در مقالات علمی و آکادمیک دید. اما اگر بخواهم از زاویه خودم به نثر تو نگاه کنم می‌بینم بعضی جاها نثر تو خیلی ساده است و در مقابل گاهی از استعاره‌ها و آرایه‌هایی استفاده می‌کنی که به متن نمی خواند.
داشتیم با شهریار وقفی پور حرف می‌زدیم و من چند تا پیام نشانش دادم و در غالب آن پیام‌ها گفته بودند که چرا کتابتان سنگین است و گفتم خیلی این سؤال، یعنی این واکنش برایم عجیب است چون من راستش مهم‌ترین دلیلی که داستان‌ها، ناول و رمان‌های قبلی‌ام را چاپ نکردم به این دلیل‌ بود که احساس می‌کردم زیادی سنگین اند.
 
البته سنگین بودن یک نثر لزوما نشان از ارزشمند بودن یا کم ارزش بودن یک اثر نیست ... .
قطعاً. من هم نگاه ارزش‌گذارانه ندارم. صرفاً از بازخورد مخاطب می گویم. من در نوشته‌های قبلی‌ام شدیداً از ارجاعات برون‌متنی استفاده کرده بودم. حالا کمی موفق به کنترل خود شده‌ام، اما در گذشته این ماجرا خیلی عیان بود.
 
کتاب صور انواع که احتمالاً بعد از پنج کتاب دیگرِ این مجموعه به آن می‌رسیم، مجموعاً 250 صفحه است و نزدیک 180 پانویس دارد. من در این کتاب هم کلی پانوشت داشتم که ویراستار به من گفت که نیاز نیست توضیح دهی که مثلاً دانته کیست یا لزومی ندارد که بگویی پادوا در کجاست. این‌ها چیزهای ظاهری است. یک سری مسائل هم هست که کاملاً در لایه‌های زیرین قرار دارد.
 
در اغلب کتاب‌های جدی هم یک‌ لایه دوم تفسیری برای کسانی که علاقه زیادی به جستجو و کندوکاو در متن دارند می‌گذارند. من خودم از آن‌هایی هستم که وقتی در یک متن با چنین فضایی روبرو می‌شوم خیلی لذت می‌برم. اومبرتو اکو (Umberto Eco)یکی از نمونه های بارز این موضوع است.
 
در بعضی از کتاب‌ها نویسنده در نقش آریادنه ظاهر می‌شود و برای تو یک مجموعه نخ می‌گذارد تا بتوانی به‌عنوان تسئوس در آن هزارتوی مینوسی با شجاعت وارد شوی تا شاید جایی هم با یک مینوتور هم حتی روبرو گردی. این تمثیل در حقیقت یک وضعیت معقول برای توصیف این ماجرای هرمنوتیک لایه های داستان است.
 
من می‌توانم بگویم از نظرخودم «ارباب نجوا» ساده‌ترین چیزی است که در تمام ادوار زندگی‌ام نوشتم. به همین دلیل هم جسارت کردم و آن را چاپ کردم. به نظرم این چیزی بود که همه به‌راحتی می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند. اما بعد از چاپ، مجموعه بازخوردهایی را دریافت کردم که آن طور که من فکر می‌کردم بعضی بخش‌های کتاب سهل‌الوصول نیست.
 
اما بیایید این‌طور در نظر بگیریم که من سعی کردم دینامیکی را در نظر بگیرم که اگر ما پنج صفحه در غالب ساده‌نویسی و موجزگویی داریم برای این است که به ذهن، چشم و عواطف مخاطب استراحت دهد و خواننده را آماده کند که کمی جلوتر پاراگرافی با چند جمله سنگین بخواند.
 
اما درباره این‌که گفته می شود من از یک سری لغات آکادمیک و دانشگاهی در اثر استفاده‌ کرده‌ام باید بگویم که من خیلی هم به آن معنا آکادمیک نیستم. یعنی من مدت زیادی در دانشگاه درس نخواندم. من به‌جای اینکه بخواهم از کلمه آکادمیک و دانشگاهی برای بعضی واژه ها استفاده کنم برای آنها «فارسی مرجع» را به کار می برم که در حقیقت به مجموعه کلماتی اشاره دارد که در گفت و گوهای روزمره دستمالی نشده اند.

حتماً این را میدانید که در فلاسفه مدرن و معاصر، ما کسی مثل ژاک دریدا داریم که برای رساندن مفاهیم مورد نظرش به مخاطب کلمه خلق می‌کند. یا مثال دیگر مارتین هایدگر است که یک کلمه موجود را برمی‌دارد و در یک فضای واژه پردازانه می‌گوید اگر من در این کتاب در مورد فلان کلمه صحبت کردم به معنی نرمالی که در ترجمه کلمه عبارت به کار می‌رود نیست، بلکه منظورم چیز دیگر است.
 
این واژه‌سازی یکی از مواردی است که یک نویسنده، فیلسوف یا کسی که می‌خواهد یک اندیشه‌ای را منتقل کند به آن پناه می‌برد که از این طریق توجه بیشتری را از مخاطبش جلب کند. با این حال من در این کتاب این کار را نکرده‌ام. چون راستش در رمان این کار خیلی مد نیست.
 
حالا بگذار برویم سراغ شخصیت داستان اول. پیرمرد کور دوره گرد قصه گو. اینکه کسی اصلا روی صورتش جای چشم نباشد خیلی غیرواقعی است. اعمال و رفتار این کاراکتر هم غیرواقعی است. صدای خانه‌ها را می‌شنود و ما در داستان پلاک 18 متوجه می شویم که او خواب می بیند و این خواب رویای صادقه است. در حالی که یک نابینای مادرزاد اصلا خواب نمی بیند. این شخصیت به نظرم نمادی از خیال بود. بگذار اصل مرگ مولف که خودت باشی (خنده) را کنار بگذاریم. چنین برداشتی از شخصیت اصلی اشتباه بود؟
در کتاب یک جا آمده است: نمی‌توانیم روایتی را به سرانجام برسانیم مگر این‌که قصه خودمان باشد. این جمله به این دلیل در کتاب گذاشته‌شده که من فقط در چنین وضعیتی از آن استفاده کنم. (خنده)
 
این چیزی که می خواهم بگویم را می توانی از مصاحبه حذف کنی. برای دانستن خودت می گویم که آنچه که در پلاک هجده نوشته شده یک امر صادقانه است. من واقعاً کسی را می‌شناسم که یک خوابی دیده‌است که باید به جایی برود و داخل یک سیلو یک کلید پیدا کند. او رفته و واقعاً هم کلیدی را پیدا کرده است. بعد خواب دیگر را دیده است که وارد فلان خانه می‌شوی که داخل حیاطش یک استخر عمیق است که هرچقدر داخل آن می روی به هیچ جا نمی‌رسی. این بخش قصه صد در صد واقعی است. این آدم سالیان سال است که به هم ریخته است.
 
این فرد که نابینا نیست. هست؟
نه نیست. این بخش مهم ماجرا است. اما من به یک شخصیت نابینا نیاز داشتم که اولاً در صور انواع کارم را پیش ببرد و دوم این‌که با این طرح و این حقیقت مطابقت داشته باشد. در سه صفحه اول کتاب، جوان از پیرمرد نابینا می پرسد چطور فهمیدی که من مرد جوان هستم؟
 
او هم پاسخ می دهد همچون هر دره یاهر چاهی، هر جایی که خالی باشد، با چیزهای سیال از اطرافش پر می‌شود. اصولاً میدانی که نابینایان مجموعه تجربه‌هایی را به دست می‌آوردند که ما آدم‌های عادی از آن به دور هستیم.
 
از طرفی من شخصیت‌هایی را در تاریخ می‌شناسم که نابینا بوده‌اند و من به آنها به شدت علاقه دارم؛ مثل بورخس. نابینا بودن آنها اصلاً باعث نشده که آن‌ها از چیزی عقب باشند. حتماً می‌دانید که بورخس به چندین زبان عجیب ‌و غریب ازجمله عربی مسلط بود. مثلاً هزار و یک‌شب را به زبان عربی خوانده است. از طرف دیگر فرد مورد نظر من مبنای دانشش را از شرایط و مبنای معرفتش را از طریق شنوایی حاصل می‌کند. همین من را به این سمت برد که کاراکتر اصلی نابینا باشد تا اصلاً نتواند از آن چیزی استفاده کند که انسان در حالت عادی به‌عنوان سریع‌ترین راه برای شناخت استفاده می‌کند.
 
شخصیت داستان تو یک حالت مرشدگونه ای دارد. مانند مرشد خیلی از آثار ادبی است. مثلا همین دانته‌ای که از او نام بردی.
این کاراکتر مرشد‌گون است اما مرشد نیست. او خودش را به‌عنوان مرشد قبول ندارد و هر زمان که راوی می‌خواهد مرید او شودبه او می‌گوید بنشین سر جایت. اما ما کلمه مرشد‌گون را برایش به کار می‌بریم.
 
علاوه بر موردی که گفتی ما احتمالاً هزار تا کتاب دیگر را بتوانیم نام ببریم که در آن شخصیتی هست که دارد به‌ عنوان یک فرد آگاه به یک فرد کمتر آگاه ‌چیزی یاد می‌دهد. اما می‌توانم قول بدهم مبنای پیرمرد کور نوازنده هیچ شخصیت مکتوب یا غیر مکتوبی نبوده که از آن الهام گرفته باشم. با این حال می‌توانم اعتراف کنم که طبعاً ناخودآگاه من به‌عنوان کسی که در آن بازه زمانی تذکره الاولیا خوانده، چنین شخصیتی خلق کرده است.
 
همان‌طور هم که در متن کتاب می‌بیند ما مفهومی که ارجاعی به یک نظریه عرفانی باشد نداریم. این‌جوری نیست که من بگویم در این کتاب مثلاً حرف عین القضات همدانی را زدم و یا فلان جمله من به فلان جمله منصور حلاج ارجاع دارد.
 
فکر کنم به تنها کسی که ارجاع دادی قصه پلاک 12 است که به بورخس تقدیم کردی.
دقیقا. تنها کسی که من به او ارجاع داده ام بورخس است که همان‌جا هم گفته‌ام. البته من انکار نمی‌کنم که ناخودآگاهم از آن فضای تذکره الاولیایی تاثیر پذیرفته است.
 
برویم سراغ کاراکترهای قصه‌های کوتاه کتاب. هر کاراکتری در قصه‌های پلاک ها به نوعی دچار غم و تنهایی است. یک جایی در کتاب هم می‌گویی قصه بی‌درد مثل رود بی آب است. مرتضی مردیها هم روز رونمایی از کتابت شخصیت ها را از طبقه متوسط فرهنگی دانست. از این بحث جامعه‌شناختی که بگذریم کاراکتر داستان‌‌ها در حال فرار کردن هستند. حالا این فرار یا از شهر به روست است یا از روستا به شهر و یا از خانواده.
«قصه بی‌درد مثل رود بی‌آب است» به این اعتقاد من برمی گردد که معمولا تراژدی متضمن مفاهیم والاتری نسبت به کمدی و درام است.
 
اما اینطور نیست که مجموعه داستان های این کتاب همه تراژدی باشد. اتفاقا خیلی از آن ها درام و یا دارای پایان های شاد هستند.
 
شما را به داستان دخترخانمی ارجاع می دهم که دیگر پدرش را به خانه راه نمی‌داد و بعد نظرش عوض شد. یکی دیگر از قصه ها، قصه خانم بزرگ است. درست است که یک فاجعه برای او رخ داده و می خواهند خانه اش را تصاحب کنند، اما او خانه اش را فروخته، اتومبیلی خریده است و یک دستیار هم استخدام کرده است و می خواهد مدتی برود سفرهای ماجراجویانه.
 
اما شما یک کسی را برای من بیاورید که در حال فرار کردن نباشد. یک نفر هم بیاورید که غم نداشته باشد. اصلاً مگر می شود؟ به نظر من وضعیت غم، وضعیتی است که تو را دچار یک مجموعه دگردیسی می‌کند.
 
ما معمولاً بهترین تصمیم‌هایمان را در غم می‌گیریم. وقتی در اوج یک تراژدی هستیم، تصمیماتی می‌گیریم که خیلی در زندگی ما تأثیرگذارند. همچنین در فرایند درک، همیشه مقادیری از غم نهفته است. چون ذات درک تو را با حقایقی روبرو می‌کند که می‌تواند با مجموعه انتظارات شهوت‌آمیز انسان در تضاد باشد.
 
فکر می کنم اصلی‌ترینش همین است که تو متولد می‌شوی و اولین چیزی که خواهی فهمید این است که قرار است یک روز بمیری. هیچ ماده‌ای از الماس مستحکم تر و ماناتر نیست. همین الماس هم روزی وجود نخواهد داشت. اگر مسائل مربوط به معاد یا مهدویت را در نظر نگیریم آیا قرار گرفتن در چنین وضعیتی برای شما شادی باقی می گذارد؟ چه شادی ای؟!
 
البته ممکن است شما از مجموعه مسائلی لذت ببری. من نافی این موضوع نیستم. اما لذت با غم تضاد ندارد. ما غم لذت‌برانگیز داریم این که همان ملانکولی یا مالیخولیای خودمان باشد. لذت زیبایی شناختی که در حقیقت به نظر من یک غم هم هست. می‌خواهم بگویم که ما یک همچنین وضعیتی را داریم و در وضیعت حاضر چه جوری می‌شود و یا چه کسی می تواند این را زیر سؤال ببرد که غم می تواند بهترین بستر برای ایجاد کاتارسیس باشد لذا بله من به آن جمله اعتقاد قلبی دارم. قصه بی‌درد مثل رود بی‌آب است که تو را سیراب نمی‌کند.
 
خود پیرمرد کور قصه‌گو هم این تنهایی و غم را دارد.
باید اعتراف کنم که او اصلاً غم ندارد. چون ما در فهمیدن درجه داریم. در حقیقت می شود آرزو کرد که آدم به درجه ای از معرفت و آگاهی برسد که بودن یا نبودن، شدن یا نشدن و داشتن یا نداشتن مبنای ایجاد یا تداوم هیچ حس عاطفی مثبت یا منفی نشود.
 
یک جا پیرمرد به جوان می گوید لذت نبردن شروع لذت بردن از همه چیز است. نوع فرق می کند. لذت اولیه، لذت مبتنی بر شهوت است. اما تو زمانی که به نقطه ای می رسی که چیزی به تو لذت نمی دهد وارد یک ساحت دیگری از لذت می شوی که لذت از آگاهی است؛ یعنی یک دوره ای می رسد که تو می توانی به چنین جایگاهی برسی.
 
همچنان که انسان‌هایی پیش از این رسیدند که مجموع آن چیزی‌هایی که می تواند تو را خوشحال یا ناراحت کند که معمولاً مسائل مادی هستند رنگ می بازد و تو ممکن است بر اساس قوانین اجتماعی مشمول چیزی که باید تو را خوشحال کند، نشوی و درعین حال خیلی خوشحال باشی. حتماً با این مجموعه پژوهش‌ها آشنا هستی که در خصوص میزان شادی مردمان کشورهای مختلف است.

من می‌خواهم بگویم که رفاه اجتماعی، رفاه شخصی و حتی کیفیت بالای فضای آموزشی همان طور که اثبات شده است، نه تنها ارتباط مستقیم مثبتی در خصوص شاد بودن فرد ندارد که در خیلی از الگوهای فعلی جهانی اتفاقاً تنافی دارند.
 
این حرف من نیست بلکه آمارهای سازمان‌های بین المللی این را تایید می‌کنند. ما با ملتی مثل هند روبرو هستیم. چه کسی است که نداند ملت هند فقیرند و زیرساخت ندارند اما کشورشان از کشوری مثل فنلاند شادتر است. درصورتی که آن فنلاند و یا نروژ چارچوب هایی را دارد که آنها باید تو را در وضعیت خوشحالی قرار دهند. پس ذاتاً داشتن یا نداشتن الزاماً به لذت ختم نمی شود.

فکر میکنی سودمند ترین تاثیری که داستانت میتواند داشته باشد چیست؟
برای من یا مخاطب؟

برای هر دو
برای من در این است که خوانده شود و اشکال‌هایم بیشتر و بیشتر عیان شود. نوشتنِ حرفه‌ای مملو از انتقادات جدی است. منتظرش هستم. برای خوانندگان هم می‌تواند سر و کله زدن با مفهومی که در کتاب از انحراف از معیار دارم باشد. به گمانم می‌تواند در این عصر چند فرهنگی و هویت‌های چندگانه، ساحل امنی هرچند گذرا برای اهالی اندیشه باشد.
bato-adv
مجله خواندنی ها
مجله فرارو