bato-adv
کد خبر: ۳۵۱۹۰

روايت حداد از ازدواج دخترش با فرزند مقام معظم رهبری

تاریخ انتشار: ۰۹:۳۶ - ۲۷ آبان ۱۳۸۸


اعتماد نوشت:
آقاي حدادعادل تعريف مي کردند؛ «سال 77، خانمي به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که مي خواهيم براي خواستگاري خدمت برسيم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبيرستان است و مي خواهد ادامه تحصيل دهد. ايشان دوباره پرسيده بودند اگر امکان دارد ما بياييم دخترخانم را ببينيم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ايشان پرسيده بودند اصلاً شما خودتان را معرفي کنيد. و ايشان هم گفته بودند؛ من خانم مقام معظم رهبري هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام عليک کرده بود و گفته بود؛ «ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ايم. اما شما صبر کنيد با آقاي دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر مي کنم.» آن زمان خانم من مدير دبيرستان هدايت بود.

بعد از صحبت با من قرار بر اين شد که آنها بيايند و دخترمان را در مدرسه ببينند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اينکه اگر آنها نپسنديدند، لطمه يي به دختر ما نخورد. طبق هماهنگي قبلي، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را ديدند و رفتند. چند روز گذشت و من براي کاري خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند؛ «خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است.»

يک سال از اين قضيه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند ما مي خواهيم براي خواستگاري بياييم. خانم بنده پرسيده بودند چطور تصميم تان عوض شده؟ آقا گفته بودند؛ «خانم ما به استخاره خيلي اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نيامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند؛ «چون دخترتان دختر محجبه، فرهيخته و خوبي است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهيد، بياييم.»

آن زمان دخترمان ديپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، يک روز پسر آقا و مادرش با يک قواره پارچه به عنوان هديه براي عروس آمدند و صحبت کرديم و پس از رفتن آقا مجتبي، نظر دخترم را پرسيدم، ايشان موافق بودند.

بعد از چند روز خدمت آقا رفتيم. آقا فرمودند؛ «آقاي دکتر، داريم خويش و قوم مي شويم.» گفتم؛ «چطور؟» گفتند؛ «خانواده آمدند و پسنديدند و در گفت وگو هم به نتيجه کامل رسيده اند، نظر شما چيست؟» گفتم؛ «آقا، اختيار ما دست شماست.»

آقا فرمودند؛ «نه، شما، دکتر و استاد دانشگاهيد و خانم تان هم همين طور. وضع زندگي شما مناسب است، اما زندگي من اين طور نيست. اگر بخواهم تمام زندگي ام را بار کنم، غير از کتاب هايم يک وانت بار مي شود. اينجا هم دو اتاق اندرون و يک اتاق بيروني است که آقايان و مسوولان در آنجا با من ديدار مي کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه يي اجاره کرده ايم که يک طبقه مصطفي و يک طبقه هم مجتبي زندگي مي کنند. شما با دخترت صحبت کن که خيال نکند حالا که عروس رهبر مي شود، چيزهايي در ذهنش باشد. ما اين طور زندگي مي کنيم. اما شما زندگي نسبتاً خوبي داريد. حالا اگر ايشان بخواهد وارد اين زندگي شود، کمي مشکل است. مجتبي معمم هم نيست. مي خواهد قم برود و درس بخواند و روحاني شود. همه اينها را به او بگو بداند.»

من هم به دخترم گفتم و ايشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئيس جمهوري شان، در جنوب تهران خانه يي داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگي شان را از آن درمي آورند؛ ايشان حقوق رهبري نمي گيرند و از وجوهات هم استفاده نمي کنند.

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهريه و ... آقا فرمودند؛«در مورد مهريه، اختيار با دختر شماست. ولي من براي مردم خطبه عقد مي خوانم، سنت من اين بوده که بيشتر از 14 سکه عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهيد، مي توانيد بيشتر از 14 سکه مهريه معين کنيد، ولي شخص ديگري خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالي ندارد. چون تا حالا بيش از 14 سکه براي مردم عقد نخوانده ام، براي عروسم هم نمي خوانم.»

من گفتم؛ «آقا، اين طور که نمي شود. من با مادرش صحبت مي کنم، فکر نمي کنم مخالفتي داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند؛ «مي توانيد در تالار بگيريد، ولي من نمي توانم شرکت کنم.» گفتم؛« آقا هر طور شما صلاح بدانيد.»

فرمودند؛ «مي خواهيد اين دو تا اتاق اندروني و يک اتاق بيروني را با هم حساب کنيد. هر چند نفر جا مي شوند، نصف مي کنيم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت مي کنيم.» ما حساب کرديم و ديديم بيشتر از 150 ، 200 نفر جا نمي شوند. ما حتي اقوام درجه اول مان را هم نمي توانستيم دعوت کنيم، اما قبول کرديم.

آقا غير از فاميل، آقاي خاتمي، آقاي هاشمي و آقاي ناطق و روساي سه قوه و دکتر حبيبي را دعوت فرمودند. يک نوع غذا هم درست کرديم. قبل از اينها صحبت خريد بازار شد. پسر آقا گفت؛ «من نه انگشتر مي خواهم و نه ساعت و نه چيز ديگري.» آقا گفتند؛ «خوب نيست.» من هم گفتم؛ «حداقل يک حلقه بگيرند.» اما آقا فرمودند؛ «من يک انگشتر عقيق دارم که يکي براي من هديه آورده، اگر دخترتان قبول مي کند، من آن را به ايشان هديه مي دهم و ايشان هم به عنوان حلقه، به مجتبي هديه دهد.» قبول کرديم و انگشتر را گرفتيم و بعد به آقا مجتبي داديم. کمي بزرگ بود. به يک انگشترسازي برديم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد.

به آقا گفتيم در همه اين مسائل احتياط کرديم، ديگر لباس عروس را به ما بسپاريد و آقا هم فرمودند؛ «آن را طبق متعارف حساب کنيد.» در همان ايام، ما خودمان براي پسرمان عروسي مي گرفتيم و يک لباس عروس براي عروس مان سفارش داده بوديم بدوزند.

خلاصه قبل از اينکه عروس مان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند؛ «من يک فرش ماشيني مي دهم، شما هم يک فرش بدهيد.» و به اين ترتيب مراسم برگزار شد. براي عروسي هم دو پيکان از اقوام ما و دو پيکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت يک طول کشيد. خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاري داشتند و نيامده بودند. اما وقتي عروس را به خانه آورديم، ديديم آقا هنوز بيدار نشسته اند و منتظرند عروس را بياورند. فرمودند؛ «من اخلاقاً وظيفه خود مي دانم براي اولين بار که عروس مان قدم به خانه ما مي گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوشامد بگويم.»

ما خيلي تعجب کرده بوديم و فکر نمي کرديم آقا تا آن ساعت شب بيدار باشند، حتي آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند؛ «دکتر، امشب شام هم نداشتيم، من به يکي از پاسدارها گفتم شما چيزي خوردني داريد؟ آنها گفتند که غير از کمي نان چيز ديگري نداريم. گفتم؛ همان را بياوريد، مي خوريم.»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقيقه يي برايشان در مورد تفاهم در زندگي و شرايط و اهميت زندگي زناشويي صحبت کردند و تا پاي در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوشامد گفتند. رعايت آداب حتي تا چنين جايگاهي چقدر ارزش دارد. اينها از برکت انقلاب اسلامي و خون شهداست. ايشان دستور دادند حتي از ريزترين وسايل دفتر استفاده نشود، چون مال بيت المال است. حتي اگر مشکل وسيله نقليه هم پيش آمد، اجازه ندارند از وسايل دفتر استفاده کنند.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو