bato-adv
کد خبر: ۳۳۵۴۴۰

یک گفتگوی متفاوت با علم‌الهدی!

رئیس‌جمهوری که به اینجا آمد و سخنرانی کرد گفت: «تو ضد ادب و فرهنگ هستی! چرا با فردوسی دشمنی؟» درحالیکه دانشگاه فردوسی و دانشگاه علوم‌پزشکی سر تابلوی دانشگاه اختلاف داشتند. اینها در مورد تابلوی دانشگاه به یک جمع‌بندی رسیدند. باز هم دروغی را به من نسبت داد، در حالی که اصلاً خبر نداشتم.
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۵ - ۱۴ آبان ۱۳۹۶
یک گفتگوی متفاوت با علم‌الهدی! 
 
فرارو- امام جمعه مشهد مقدس گفت: بنده بی‌پروا نهی از منکر می‌کنم. ملاحظه نمی‌کنم چه کسی خوشش می‌آید و چه کسی بدش می‌آید. جایی که منکر شرعی است مقابلش می‌ایستم. در خطبه نماز جمعه حداقل تکلیف برای امام‌جمعه نهی از منکر است. اینها منافاتی با آزاداندیشی ندارند.
 
 در ادامه گزیده گفتگوی مفصل روزنامه قدس با سید احمد علم‌الهدی را می‌خوانیم. این گفتگو در ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس چاپ شده است.

  • در سال 1360 از یک طرف جنگ متوقف و جبهه کاملاً راکد شده و بخشی از کشور در تصرف دشمن بود و از طرف دیگر داخل کشور هم ترورهایی که منافقین انجام می‌دادند اوج گرفته بود.. در مجموع وضع، بحرانی بود. خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی هم وزیر کشور بودند و هم رئیس کمیته انقلاب اسلامی. ایشان دیدند همه روحیه‌شان را از دست داده و خودشان را باخته‌اند. تصمیم گرفتند این گروه را خدمت امام(ره) ببرند!
  • از همه جوان‌تر بودم و از نظر موقعیت روحانیت به‌حساب نمی‌آمدم و به چشم یک جوان به ما نگاه می‌کردند و اهمیتی برایمان قائل نمی‌شدند. لذا ما حرفی نداشتیم و آن آقایان با امام(ره) حرف داشتند. بعضی‌ها شروع به گله، شکوه و اظهار ناراحتی کردند.
  • جمع‌بندی این گلایه‌ها و شکواییه‌ها این بود که ما رفتیم حوزه درس خواندیم و زحمت کشیدیم تا مسجد، محراب و منبر را اداره و مردم را ارشاد و تربیت کنیم. نیامدیم که قاچاق‌فروش و چاقوکش بگیریم و تفنگچی‌گری کنیم، حرفشان این بود که اصلاً چه شد انقلاب به اینجا رسید که ما را از ماهیت‌مان خارج کند و در این مسیر سوق بدهد.
  • وقتی حرف‌های آقایان تمام شد امام(ره) شروع به صحبت و از اینجا آغاز کردند که آن زمانی که در پاریس بودم فکر می‌کردم اگر این انقلاب به پیروزی برسد یک عده آدم‌های متدین داریم که کشور را اداره کنند. ما هم به حوزه می‌رویم و درسمان را می‌دهیم و کار ارشادی‌مان را در مساجد و منابر دنبال می‌کنیم. منتهی وقتی به ایران آمدم دیدم آن‌قدر آدم متدین که بتوانند کشور را اداره کنند نداریم.
  • فرمایشات امام(ره) نفوذ وحی داشت. گاهی اوقات حرفی که می‌زد در عمق جان و فکر انسان اثر می‌گذاشت و برای فرد ایده‌سازی می‌کرد. در آنجا به ذهن من و آیت‌الله مهدوی‌کنی این موضوع آمد که فعلاً آنچه برای انقلاب اسلامی لازم است نیروسازی برای انقلاب است.
  • کار کمیته به جایی رسید که آقای ناطق‌نوری وزیر کشور شد و تصمیم گرفت کمیته را از این جریان خارج کند و کمیته‌ها را زیر نظر وزیر کشور بگیرد و در رأس آنها وزیر کشور باشد. ایشان به طرز نامناسبی کمیته را از آیت‌الله مهدوی‌کنی تحویل گرفت. من هم استعفا دادم و گفتم تا وقتی آیت‌الله مهدوی‌کنی بودند، بودم الان که نیستند بنده هم نیستم.
  • دو مسئولیت پیش آمد از یک طرف باید مسئول بسیج می‌شدم و جنگ در رأس امور بود. از طرف دیگر آقای ناطق‌نوری می‌گفت کمیته‌ها روی زمین است و باید کسی را در رأس کمیته‌ها بگذارم.
  • در هیئت امنا دانشگاه امام صادق(ع) دکتر اسرافیلیان نامی وجود داشت که از طرف هیئت امنا مأمور شد برود و دانشگاه را راه بیندازد. دو سال هم آمد و در این دو سال کارهایی که کرد این بود: در دانشگاه چند اصله درخت گیلاس و بقیه‌اش را هم سیب‌زمینی کاشت. دانشگاه پیش از سر کار آمدن ایشان در نداشت و ایشان در ورودی آهنی بزرگ را هم نصب کرد.
  • در نهایت، امرِ بنده دایر به سه مورد شد: یا مسئولیت کمیته را قبول کنم یا به بسیج بروم یا بیایم دانشگاه در مورد کمیته آقای مهدوی‌کنی آقای ناطق‌نوری را راضی کرد که از ما دست بردارد و گفت: «اگر ایشان بیاید و کمیته را اداره کند بایستی ما دانشگاه را راه نیندازیم، چون ایشان نباشد نمی‌توانم دانشگاه را راه بیندازم و دانشگاه عقب می‌افتد.» نهایتاً آقای ناطق‌نوری راضی شد.
  • ما دیدیم اگر به جبهه برویم یک رزمنده می‌شویم و از این طرف هم که نیرو جمع می‌کنیم. وقتی جبهه تمام شود و به پیروزی رسید و ما برگشتیم، حالا کشور را می‌خواهیم با چه چیزی و چه کسی اداره کنیم؟ آیا می‌خواهیم کشور را با کسانی که از خارج برگشته‌اند اداره کنیم؟ یا افراد لائیکی که در مقابل دفاع‌مقدس بی‌تفاوت بودند و عزیزان ما رفته و جنگیده و اینها با بی‌تفاوتی گوشه‌ای نشسته و درس خوانده‌اند.
  • چون در تخصص آن‌چنان که باید و شاید غنی نبودیم. به این فکر کردیم دانشگاهی راه بیندازیم که بعضی از این بچه‌ها بیرون دکترای‌شان را بگیرند تا هم به روند دکترای خارجی وارد شوند و خواه‌ناخواه در نظام و بین مردم بهتر جا می‌افتند و هم اینها به دانش روز کاملاً مجهز شوند.
  • نباید استاد را از فیلتر بگذرانیم، چون اگر چنین کنیم در جهات تخصصی نیروهای‌مان ضعیف بار می آیند و به امکانات بیرونی هم دسترسی ندارند. لذا نظرمان بر این بود فیلتر را از استاد برداریم، منتهی خودمان کاستی را جبران کنیم.
  • در مورد واحدهای آموزشی رشته علوم سیاسی یک استادی را آوردیم که اندیشه سیاسی را درس بدهد. ایشان در بین اندیشه‌های سیاسی اندیشه مارکس را هم تدریس کرد. دیدیم او مارکسیست را به دانشگاه آورده است و به بچه‌ها مارکسیست را درس می‌دهد. به او گفتیم تدریس مارکسیست خلاف سیاست‌های ما در این دانشگاه است. حالا که دارید اندیشه سیاسی مارکس را درس می‌دهید نقدش هم بکنید. او هم برای نقد اندیشه سیاسی مارکس حرف‌های لنین بر ضد مارکس را مطرح کرد. (با خنده)
  • خودمان دست به کار شدیم و در رد اندیشه سیاسی مارکسیسم جزوه‌ای را تهیه کردیم و سیزده نمره امتحان این درس را این جزوه گذاشتیم. در عین حال آن استاد یک استاد کرسی‌دار به تمام معنای علوم سیاسی بود که نمی‌توانستیم او را از دانشگاه‌مان حذف کنیم، چون با حذف چنین استادی سطح علمی دانشگاه پایین می‌آمد.
  • دانشکده حقوق دانشگاه تهران دکتر بشیریه را اخراج کرد و چون او اهل همدان بود خواست به دانشگاه همدان برود. نگذاشتیم ایشان به همدان برود و او را به دانشگاه امام‌صادق(ع) آوردیم. با این عنوان آوردیم که بشیریه که الان در اندیشه سیاسی نفر اول کشور است از دست نرود. درس بچه‌های لیسانس را که هنوز پایه‌شان ضعیف است به او ندادیم که بچه‌ها تحت تلقینات او قرار بگیرند، بلکه در مقطع دکترا برایش درس گذاشته بودیم.
  • ما دکترای فرهنگ و ارتباطات را در حالی در دانشگاه امام‌صادق(ع) برقرار کردیم که هنوز این رشته در کشور و حتی در منطقه نبود. رشته فرهنگ و ارتباطات فقط در ایتالیا و برخی کشورهای اروپایی ارائه می‌شد. رئیس شورای برنامه‌ریزی دکتر حدادعادل شد.
  • ما دکتر حمید مولانا را به ایران آوردیم و به اینجا آمد. ما برادران (احمد و محمود) صدری و مجید تهرانیان را که این رشته را در دانشگاه‌های آمریکا تدریس می‌کردند و موافق انقلاب هم نبودند، به تهران آوردیم. با دلار و ارز آزاد به آنها پول می‌دادیم.
  • آمدن تهرانیان به ایران جوری شد که روزنامه‌های ارزشی و غیرارزشی همگی به ما حمله کردند که تهرانیان را به اینجا آوردید در حالی که او را می‌گرفتند و ممنوع‌الورود بود. می‌گفتند او را به اینجا آوردید و هوایش را داشتید که مشکلی برایش پیش نیاید و کلی هم دلار به او دادید و درس داده و رفته است.
  • عقیده‌ام درمورد دانشگاه این است که دانشگاه جای تضارب افکار و اندیشه است. نباید در محیط دانشگاه هیچ‌گونه مانع اجتماعی و امنیتی ایجاد کنیم، چون فضای تضارب افکار و آراست. اگر جامعه‌مان با آرا و افکار مختلف ارتباط نداشته باشد جامعه پویایی نخواهد بود و جامعه راکد می‌شود. اگر بگوییم بازار افکار و اندیشه‌ها آزاد و همه چیز همه جا باشد افراد منحرف می‌شوند.
  • در حوزه و دانشگاه باید تضارب افکار و آرا اتفاق بیفتد، ولو کسی که می‌خواهد ضد خدا حرف بزند به کرسی آزاداندیشی حوزه و دانشگاه بیاید و در آنجا حرف بزند و بگوید خدا را قبول ندارم و علیه خدا هم حرف می‌زنم. فقط مسائل اخلاقی، حدود افراد و امنیت آنها رعایت شود.
  • این‌جور نباشد که وقتی کسی در کرسی آزاداندیشی حرفی زد فردایش بازخواستش کنند که چرا این حرف را زدی. فرد از نظر حرف زدن امنیت داشته باشد و از نظر اخلاقی با او برخورد نشود که به محض اینکه حرف زد بگوییم تو کافر، نجس و... هستی و بیرونش کنیم. نباید این‌جوری باشد.
  • در دانشگاه امام‌صادق(ع) استادی را آوردم که وقتی در اتاقم چای می‌خورد به اکبر آقای قهوه‌چی می‌گفتم استکانش را آب بکش و اصلاً نجس بود، ولی او را به دانشگاه آورده بودیم و درس می‌داد. در عین حال محکم هم مقابلش ایستاده بودیم.
  •  بشیریه سر کلاس به دانشجوها گفته بود تا حالا آخوندی به متعادلی و آزاداندیشی فلانی ندیده‌ام که خیلی قشنگ با آدم می‌نشیند حرفش را می‌زند و بحث و فضای باز بحث را حفظ می‌کند.
  • کسی شیطان را خواب دید که آدم بسیار خوشگل و زیبایی است. به شیطان گفت: «چطور تو این‌قدر زیبا هستی؟ همیشه تو را با دندان‌های گرازمانند و قیافه‌های کریه و زشت به تصویر می‌کشند. چطور تو این‌قدر خوشگلی؟» شیطان جواب داد: «قلم دست دشمن است!» (با خنده)
  • هیچ‌کس تحلیل و استدلال ما را نقد نمی‌کند. می‌گردند در خطبه جمله تیزی را پیدا می‌کنند و اول و آخرش را می‌زنند و آن جمله تیز را منتشر و طبیعتاً چهره نامتعادلی از بنده معرفی می‌کنند. این کار را می‌کنند و قلم هم دست دشمن است.
  • در شهری منتشر کرده‌اند بنده ضد فردوسی هستم که همه این حرف‌ها دروغ است. گفته می‌شود شعر فردوسی را روی دیوار نوشته‌اند و بنده گفته‌ام پاکش کنید. در صورتی که تازه بعد از یک هفته بنده فهمیدم بین شهرداری و آستان قدس اختلافی بوده و مسؤولان وقت آستان قدس شعر فردوسی را از دیوار آستان قدس پاک کرده است.
  • رئیس‌جمهوری که به اینجا آمد و سخنرانی کرد گفت: «تو ضد ادب و فرهنگ هستی! چرا با فردوسی دشمنی؟» درحالیکه دانشگاه فردوسی و دانشگاه علوم‌پزشکی سر تابلوی دانشگاه اختلاف داشتند. اینها در مورد تابلوی دانشگاه به یک جمع‌بندی رسیدند. باز هم دروغی را به من نسبت داد، در حالی که اصلاً خبر نداشتم. بعد از دو ماه فهمیدم تابلوی دانشگاه عوض شده است.
  • دروغ دیگری که نسبت داده‌اند این است که فلان کس گفته است اگر زن‌ها با عرب‌هایی که از عراق می‌آیند مباشرت جنسی کنند ثواب دارد، به‌خاطر اینکه اینها از کربلا آمده‌اند. یا به دروغ حرف‌هایی را به بنده نسبت می‌دهند که مثلاً روزی خدمت آقا مهمان بودم و سفره آماده‌ای مملو از غذا از آسمان پایین آمده است! دروغ‌هایی که از اصل کذب هستند.
  • گفته بودند «امام‌جمعه هر شهر امامزاده زنده آن شهر است.» در حالی که اصل قضیه این بود که جلسه مجریان و رؤسای ستادهای نماز جمعه بود. آنها از سراسر استان آمده بودند و به اینها گفته بودم احترام امامزاده را متولی دارد. این مَثَل معروفی است و شما احترام امام‌جمعه را دارید، چون امامزاده شما امام‌جمعه است. با این مثال در آن جلسه حرف زدم. بعد این‌طور پخش شد که امام‌جمعه، امامزاده است!
  •  رفیق صمیمی و گرمی هم هستم تا جایی که اصولم لطمه نخورد. وقتی پای اصول آمد وسط دیگر رفیق نمی‌شناسم. مقابل همین رفیقی که سال‌ها با هم رفیق بودیم و به هم علاقه داشتیم سر اصول می‌ایستم. نه‌تنها رفیقم درباره بچه‌ام هم همین‌طور هستم.
  • بنده بی‌پروا نهی از منکر می‌کنم. ملاحظه نمی‌کنم چه کسی خوشش می‌آید و چه کسی بدش می‌آید.
  • دیدم الان وقتی است که می‌توانیم از منافقین در مقابله با خودشان شواهدی به‌دست آوریم، در واقع یک جهاد سیاسی. بنده به آقای عمید گفتم: «شما فردا، یعنی روز انتخابات، مسئولیت کمیته را برای یک روز به ما واگذار کنید.» برای مقابله گروهی داشتیم که وقتی به آقای عمید پیشنهاد دادیم، ایشان از خداخواسته پذیرفت و گفت: «خیلی خوب شد. شما فردا مسئول کمیته بشو و در منطقه انتخابات را جمع کن که لااقل در این منطقه در انتخابات خرابکاری نشود.»
  • بنده تمام نیروهایم را به کمیته منطقه 10 آوردم. به آنها گفته بودم شما فقط مراقب تقلب باشید، مراقب چیز دیگری نباشید.
  • افرادی که از منافقین می‌گرفتند و به آنجا می‌آوردند، بلافاصله از آنها یک عکس می‌گرفتیم، آن‌ها را بازجویی می‌کردیم و نام و نشان و آدرس خانه‌شان را می‌پرسیدیم. مثلاً در بازجویی متوجه می‌شدیم منزل طرف تهرانپارس است. از او می‌پرسیدیم تو که خانه‌ات تهرانپارس است در میدان شوش چه کار می‌کنی؟ اگر می‌خواستی کمک کنی همان تهرانپارس کمک می‌کردی، چرا تا میدان شوش آمدی؟ بازجویی‌ها بسیار سطحی انجام می‌شد.
  • با عکس و بازجویی‌هایی که از آنها امضا می‌گرفتیم آنها را در زندان نگه می‌داشتیم. در این قضایا بچه‌ها گروهی را گرفتند که یکی دو نفر از کادر مرکزی منافقین در آن حضور داشتند، مثل شیرمحمدی و افرادی که مشخص بود عضو کادر مرکزی منافقین هستند. این گروه متشکل از سه چهار تا مرد و یک زن بودند. آن زن را که دیدم فهمیدم اشرف ربیعی همسر مسعود رجوی است.
  • این‌ها را در کمیته منطقه 10 نگه داشتیم تا شب شد. ساعت 10 شب به بچه‌های خودمان گفتیم شما اینها را ببرید و برسانید، چون بچه‌های کمیته ممکن است به هوای اینکه طرف اشرف ربیعی است بزنند او را بکشند و مصیبت می‌شود.
مجله خواندنی ها
مجله فرارو