فرارو- آرمان شهرکی؛ آتشنشان، شهید باشد یا نباشد شهید بشود یا نشود؛ بمیرد یا نه زنده بماند؛ زنده بماند اما زندگی بکند یا نکند؛ تافتهی جدابافتهای از باقیِ ملت نیست بیرمقو افسرده و ساکت.
ملتی بهطور کل نگران چه رسد به اینکه پیشآمد ناگواری هم پیش بیاید. مردمی که در انظارشان زندگی ارزش زیستن ندارد بسا که به هیچ نمیارزد به هیچ!
راستی هم زندگی در این دیار چیزِ چندان دندانگیری برای عرضه ندارد. وقتی به آوار پلاسیدهی پلاسکو خیره میشوی با آن بخارهای سفیدی که از زمین به هوا خیز برمیدارد؛ زمینی که با سنگوآهن تکهپاره شده و هوایی که بوی خاک و سوختگی میدهد؛ انگار که در کابوسی هستی یا در شهری که در جنگجهانیِ دوم، اول حتی مورد حملهیهوایی یا یورش توپخانهای سنگین قرار گرفته.
از تصور اینکه زیر این زمینِ زخمخورده شاید هنوز کسانی هستند آدمیانی که زندگیِ خویش را ملتمسانه از درودیوار تنگی که آنها را دربرگرفته طلب میکنند؛ ترسولرز بر تن آدمی سنگینی میکند.
جایی دیگر آنسوی کشور در آن دوردستها در بلوچستان همینروزها سیلاب خانهوکاشانهی مردمی محروم از همهچیز را با خود برمیدارد و میرود. این موج سنگینگذر زمان است که اینروزها بر ایرانیان میگذرد. یکی خود را حلقآویز میکند یکی از پنجره خود را پرت میکند مردی روی صورت زنی اسید میپاشد یکی در گور میخوابد. کودکی آسوده در دامان مادر در کوپهی قطاری آرمیده که اجل در میرسد.
بر مردگان خویش نظر میبندیم با طرح خندهای و نوبت خویش را انتظار میکشیم بیهیچ خندهای؛ چه خوب حال مارا توصیف کرده شاعر.
یحتمل به آنکه اختلاس میکند و پول نفت را بالا میکشد هم چندان خوش نمیگذرد. فقیر و غنی گرفتار یک مرض شده اند: "نگرانی و واهمه و اضراب" در هاویهی وطن.
این درد قرن است در ایران که بیداد میکند. نه روانی مانده نه انسانیتی و نه اصولی اخلاقی که بتواند سنگ را روی سنگ و بنایی را روی پی، بند کند. در سرزمینی که درودیوارش خستهاند از شعارهای کوتهبینانهی رنگووارنگ، خُلقِ خَلق تنگ شده و افهام بفهمینفهمی مات.
روزیروزگاری فیلمسازی نام پرمسمایی گذاشت بر اثرش: بودا از شرم فروریخت؛ قدِّ بودا برابر بود با قوارهی ساختمانِ چهارراه استانبول، هردو از شرم فروریختند شرم از نداریِ کاسبوکارگری که پول بیمه ندارد بدهد و بیمهکنندهای که سالی بیشوکم یکبار گرفتار ارتشاء و دزدی در اندرونِ خود بهخود میپیچد.
شرم از آتشنشانی که نردبانش تلنگش دررفته و شلنگش نمیتواند آب را به لهیب آتش برساند لذا شرنگِ مرگ به کام آتشنشان ریخته میشود و شعلهی سرگرمِ کار خویش آتشنشانِ غیرمسلح را شمع مزار خود میکند.
شرم از سنگینیِ تحملناپذیرِ آبوآتش و خروارها البسهی دپو شده در انبارها و شهروند ناتوان از خرید. شرم از موتورخانهای فرسوده. شرم از رشوهدهنده و رشوهپذیرنده. شرم از اقتصاد و صنعتِ فرهنگوشهادت در حسرت فرهنگِ شهادت. شرم از سگی که عوعو میکند از پیِ آدمیزاد در جستجوی زمانِ از دسترفته. شرم از مدیری که شرمگینِ مدرک و تخصصِ نداشتهی خویش است و هنرمندی با چهرهای سردوبیروح که چون شبحی سرگردان خود را آوارهی آوارها کرده در حرکتی پوچ و بیمعنا. شرم از زنی یا فرزندی که در شولای مه پنهان به خانه بازمیگردد بی خبر از شوهر یا پدر. شرم از پول از پولِ بیحساب از پولِ بیحسابِ سرازیر شده به جیبهای مشتی نالایقِ هیجاندوست.
باری! زندگیِ باریبههرجهت همین است آخرش، که بههرجهت همگان، همهی ما کمابیش مقصریم. قصور در درسی که باید میخواندیم نخواندیم اما مدرکش را گرفتیم تا یا پُزش را بدهیم و پوزهی دوستی آشنایی را به زمین بمالیم یا میزی را تصرف کنیم. قصور در ایجاد حسی از جنس وطندوستی.قصور در نقدی که میبایست از قلمی بیرون میتراوید یا از دهانی.
قصور در حفظ حافظهی تاریخی. قصور در مدح قهرمان و تقبیح فرومایگان. قصور در تخصیصِ بجا و بهموقعِ بودجه. قصور در واگذاری مسئولیت عندالاقتضا نه چنگال در میز فروکردن که مِلکِ طلقِ من است!
قصور در اینکه بشنویم آن کلمه و لفظ مقدس را که به کار میآید که دیرشنیدنش خانمانسوز است. تمامیِ آن هفده طبقه از تمامیِ آن شرمها و این قصورها فروریخت؛ فروریخت و در خشم و انتقام خویش بسیاری را نیز با خود برد. تمامیاش از شرم... فروریخت...باروبنه را بست و ....از خاطرهها رفت.