bato-adv
کد خبر: ۲۶۰۹۴۲

من دارم گُم می‌شوم!

تاریخ انتشار: ۱۳:۵۴ - ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
یادداشت دریافتی- حمیدرضا نظری*؛ اي جماعت! من اينك در ميان هجوم آدم ها و دودها و صداهاي گوشخراش آهن هاي متحرك و متوقف شده دركنار خياباني بي انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هواي عجيب و غريبي دارم؛ من اكنون در زير سقف اين آسمان و در زير بارش باراني سياه و نفس گير، احساس مي كنم كه دارم گُم  مي شوم...

سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی‌ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم. درچنین مواقعی، انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و من تنها بر زير لب زمزمه مي كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..." خداي من، اين باران سياه و ترانه وحشتناك  كجا و آن باران زيبا و ترانه دلنواز دوران كودكي هايم كجا؟!...

مادرم می گوید: "حالت چطور است؟!"

می گویم: "دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم "

-  به کجاچنین شتابان؛ به بیابان؟!

-  نه؛ می خواهم به جایی بروم تا بتوانم كمي در آرامش نفس بكشم؛ جايي دوراز هیاهو و جنجال اين شهربزرگ؛ دورازترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و...

... و دقایقی بعد، خود را دریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی درزیرزمین شهرم که تفاوت بسیاری با روی زمین دارد. اینجا دیگر آسمان دودگرفته نمی تواند وجود مرا احاطه کند و بوق های گوشخراش ماشين ها توان ندارد تا درون خسته ام را بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد...

چند لحظه بعد، از پله برقی پايين مي روم و به روی سکوی انتظارمی رسم... آه، چه می بینم؟! اينك برخلاف ساعات اوج مسافر صبحگاه و شامگاه، ايستگاه خلوت است و از سیل جمعیت و ازدحام مسافران خبري نيست...

در زمان شلوغي ايستگاه، همواره از خود مي پرسم حال چگونه از ميان اين جمعيت بگذرم و خود را به قطار برسانم؟!...

در چنين مواقعي فشردگی جمعیت وتنگی جا، مرا آزار می دهد و احساس می کنم که تنفس برایم سخت و عذاب آور شده است. من به عنوان یک انسان، می خواهم به راحتي نفس بكشم و زندگي كنم؛ می خواهم آسمان آبی شهرم را باهمه زیبایی هایش نظاره گر باشم.

من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا برصورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پرازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند و آزارم مي دهد؛ من ازاین اشک و سوگ و ماتم و آزار هم گریزانم...

قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند... چشم هایم رامی بندم تابه آرامش برسم؛ می خواهم به فضای شهرو بیرون ازواگن فکر نکنم، امادقايقي بعد قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش رابکنم مرا به مقصد می رساندو درب قطار به رويم گشوده مي شود...

پس ازخروج از ايستگاه، برآسفالت سیاه خیابان گام می نهم و باز هم موجی از تیرگی هوا و هجوم وحشتناک ماشین ها و آدم ها، همه وجـودم را در بر می گـیرد. در میان بارش سیاه باران، به ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم را به شدت به لرزه درمی آورد: " آهای آدم ها! این جایکی دارد مـی میرد! "

در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان جسم بی رمق فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است. تصاویری ازماهی کوچک و تُنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد.

مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سر می دهد و کودک درجستجوی چندلحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ آب، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید.

احساس مي كنم كه چهره زيباي كودك، لحظه به لحظه رنگ مي بازد و در غباري از مه گُم مي شود... تحمل دیدن چنین صحنه ای را ندارم، بیش ازاین سکوت جایز نیست؛ باید کاری بکنم، باید هوای تازه وسالم به او برسانم؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم و باعجله ازپله های ایستگاه مترو پایین می روم...

... اینک،کودک زیبای سرزمین من، جان تازه ای گرفته ولبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطاررا به سوی خود جلب کرده است.

من درحالی که دست کودک را به گرمی می فشارم، ازپشت شیشه واگن قطار به دیواره تونل وریل آهنین می نگرم که با سرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند و خاطرات تلخ راازذهنم  مي زدايند...

لحظاتي بعد، در آرامش كامل به پشتی صندلی تکیه می دهم تا هواي آلوده و آسمان تیره شهرم را فراموش كنم و فقط به زيبايي هاي زندگي بينديشم و به مردماني كه دلشان مي خواهددر آرامش نظاره گر طبيعت زيبايشان باشند، اما نمي توانم؛ يعني نمي شود؛ باز هم فضای خارج از ایستگاه، ذهن مرا درگير مي كند و وحشت بر جانم مي نشاند؛ مي دانم كه در خيابان هنوز هم باران سياه مرگ آور درحال ریزش است.

اينك باز هم با نگاه به آسمان سياه و دودگرفته شهرم تهران، حال غریبی دارم؛ سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم؛ باز هم انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و مرا وا مي دارد تا بر زير لب زمزمه كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..."

اي واي! اين باران سياه و ترانه وحشتناك  كجا و آن باران زيبا و ترانه دلنواز دوران كودكي هايم كجا؟!...

الهي! مرا چه می شود؟!... خدايا چه كنم؟... بايد بروم؛ به جايي دوراز هیاهو و جنجال اين شهربزرگ؛ دوراز ترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و... آري بايد بروم؛ بايد به جايي بروم تا شايد بتوانم نفس بكشم؛ نفس بكشم؛ نفس بكشم...

اي جماعت! من اينك در ميان هجوم آدم ها و دودها و صداهاي گوشخراش آهن هاي متحرك و متوقف شده دركنار خياباني بي انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هواي عجيب و غريبي دارم؛ من اكنون در زير سقف اين آسمان و در زير بارش باراني سياه و نفس گير، احساس مي كنم كه دارم گُم  مي شوم...

اين منم؛ يك مسافر؛ آيا مرا مي شناسيد؟...

اي دوست! اين منم؛ يك مسافر؛ آيا مرا مي شناسي؟... جاي دوري نيستم؛ باور كن؛ همين نزديكي ها!...

اینجا ایران است. اینجا تهران است. اینجا یکی از شلوغ ترین ایستگاه های متروی جهان است و من یک انسانم؛ انسانی که می خواهد در فضایی کوچک در میان هزاران هزار مسافر چشم انتظار قطار، به سوی مقصدش روانه شود...

روزگاری من از میان همه وسایل نقلیه عمومی مترو را انتخاب کردم و در این انتخاب کسی مرا مجبور نکرد. من مترو را برگزیدم چون آن را مطمئن ترین، راحت ترین، سالم ترین و ایمن ترین وسیله سفر درون شهری می دانستم.

این اطلاعات را کسی به من نگفت و نیاموخت که خود به تجربه به آن رسیدم.  من به عنوان یک انسان آزاد، گاهی اوقات دلم برای خودم تنگ می شود؛ برای ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، ماه ها و سالهایی که مجبورم در بزرگترین شهر سرزمینم در دریایی از آلودگی، هوای مسموم را استنشاق کنم و لحظه به لحظه به سوی مرگی بدفرجام گام بردارم.

اینجا تهران است و من یک انسانم؛ انسانی که از صدها هزار خانه و آسمانخراش این شهر سند مالکیت یک خانه کوچک را هم ندارد؛ انسانی که به میلیاردها میلیارد اسکناس درشت این شهر نمی اندیشد و غبطه اش را نمی خورد؛ انسانی که هیچ چیز نمی خواهد مگر هوایی سالم و به دور از آلودگی تا بتواند کوه عظیم و زیبای دماوند را به شفافیت یک برگ گل نظاره گر باشد و آن لحظه را غنیمت بشمارد.

آیا این آرزو بزرگ و دست نیافتنی است؟! آیا کسی هست که چنین آرزویی نداشته باشد؟ به راستي چه کسی باید به این آرزو تحقق بخشد؟ آیا گوش شنوایی هست؟...

و امروز باز هم همچنان بهترین انتخابم « مترو » است، اما افسوس و صدافسوس که این وسیله نقلیه در ساعاتی از روز، دیگر « راحت ترین » نیست، چون تعداد قطارها و واگن های موجود نمی تواند جوابگوی حدود سه میلیون مسافری باشد که هرروز به امید رسیدن به آرامش، از پله ها به سوي سكوهاي ايستگاه ها روانه مي شوندتا خود را به مقصد برسانند...

نگاه آشنا و مهربان مسوول ایستگاه از غم پنهانش خبر می دهد؛ می دانم که او نيز می داند من سخت در عذابم، اماکاری از دستتش برنمي آيد؛ او به علت کمبود قطار مجبور است هر پنج، ده وپانزده دقیقه یک قطار را به سوی مبدا و مقصد روانه سازد و دیگر هیچ ... پس چاره چیست؟

آیا باید به تعداد قطارها و واگن ها افزوده شود؟ آیا باید زمان حرکت قطارها کم و کمتر شود؟ آیا مسوولان این کشور باید دلسوزانه تر به این مشکل بزرگ بنگرند و عمل کنند؟...

مسافران می دانند که همین مترو فعلی هر ماه به حدود 90 میلیون مسافر سرویس می دهد و از میلیون ها لیتر بنزین صرفه جویی می کند و... اما واقعا این کافی است؟...

این جمعیت میلیونی از روی اختیار مترو را انتخاب کرده اند و به مشکلات آن واقف اند، اما آیا می توان آن ها را ازچنین انتخابی منصرف کرد؟

آیا کسی صدای مرا می شنود؟!

من می خواهم امروز و روزهای باقی مانده عمرم در هوايی سالم نفس بکشم؛ به دور از ترافیک دهشتناک و دغدغه خیال و در آرامش کامل؛ آیا این حق یک انسان نیست؟!...

اینجا ایران است. اینجا تهران است. اینجا یکی از شلوغ ترین ایستگاه های متروی جهان است و من یک انسانم؛ انسانی که می خواهد در فضایی کوچک در میان هزاران هزار مسافر چشم انتظار قطار، به سوی مقصدش روانه شود...

اي دوست! به كجا مي نگري و در جست و جوي كيستي؟! من اينجام!... اين منم؛ يك مسافر؛ آيا مرا مي شناسي؟... جاي دوري نيستم؛ باور كن؛ همين نزديكي ها!...


*کارشناس شرکت بهره برداری متروتهران

برچسب ها: گم شدن مترو باران
مجله خواندنی ها
مجله فرارو