فرارو، آرمان شهرکی - چرا از ایران نروم؟ کسی هست که در این خصوص مرا توجیه کند؟ دلیل بیاورد یا علتی؟ مرزها چیستند؟ هیچ، مگر قراردادی بشری. به مرزها بروید؛ از آنها گذر کنید؛ حین گذر از مرز بهخوبی تمرکز کنید؛ به صدای قدمهایتان گوش کنید؛ هیچ حس نمیکنید؛ چیزی در مایههای شرح و بسطهای مفصل کتابهای جغرافیا از حدود و ثغور مرزها که خُلق آدمی را تنگ میکنند.
کشور، وطن یا میهن قفس نیست برای حبس شهروند، این زمین برای همگان است متعلق به همه. چطور میشود که نوبت به سرمایه که میرسد کثرتی از اقتصاددانان و منوّرالفکرها برای گردش و چرخش سرمایه سینه چاک میدهند و یقه میدرانند! آدمی از سرمایه حقیرتر که نیست؛ برتر است. انسان سرمایه و پول را ابداع کرده تا گرهی از کارش بگشایند. نمیشود شهروند یا انسانِ از گوشت و پوست را قرباتی یک انتزاع کرد؛ اسیر کردن آدمی تا اقتصاد یا ارز برای خودش آزادانه بچرخد یا تعریفی در کتاب جغرافی سرپا بماند.
به خودم به درونم رجوع میکنم و خودم را از هر تعریف و قراردادی رها حس میکنم؛ انسان با تمامی رموز و پیچیدگیهایش. گیرم که آهنگی قدیمی و کهن که وقت چرای بزها یا دوشیدن گاوها در رشته کوههای آند، چوپانی پرویی یا کولیای از شیلی آن را زمزمه میکند به گوش من خوش آید؛ پابلو نرودا را دوست دارم عاشقانه و ویکتور خارا را میپرستم؛ گیرم که دوست دارم هر روز بر فراز ایفل چرخی بزنم یا تمامی اضطرابهایم را در تاج محل با فریادی بلند خالی کنم.
اصلن به کسی چه مربوط میخواهم شبی را در حلبی آبادهای کلکته کنار کودکان کار و زنان بی سرپرست سپری کنم. میخواهم دیوار خانهام را پر کنم از عکسهای وحوش سِرِنگتی. میخواهم کافههای دونبش پاریس را با پُکی به سیگار برگ و تعمق در دادائیسم و سورئالیسم تست کنم.
من عاشق کوبا هستم حتی حالا که کاستروی جوان، جواز فالوده خوری با عمو تام را صادر کرده؛ دَخلی به کسی ندارد اگر بخواهم در مزارع نیشکر هاوانا با کسی که دوستش دارم عکس یادگاری بگیرم یا یواشکی هاوانا دود کنم.
میگویند در اسپانیا در صحرایی وسیع با نام المریا تا چشم کار میکند صیفیجات است که چشمت را سبز و سفید میکند؛ کسی که از عمه ملوک که کیلویی 3000 تومان میگیرد سبزی پاک میکند؛ چه خوب هم پاک میکند؛ خسته شده و هوس المریا میکند کاملاً آزاد است.
همچنین حکایت شده که در مغولستان بازیای محلی و بومی هست به نام بزکَشی، میخواهم ببینم شاید قسمت شد شرکت هم کردم. همین اواخر کاشف به عمل آمده که در رودخانه آمازون مارهایی به طول دهها متر زندگی میکنند آنچنان قطور که وقتی به جنگل میزنند درختها خمیده شده و زمین تا کیلومترها میلرزد. از کَلوتهای کویر شهداد گرفته تا تپه گِلافشان در بلوچستان و تااااا گرند کانیون در آمریکا.
من یعنی انسانی که خدا آزاد خلقم کرده؛ حق دیدن و سیاحت دارم. از زیارت و سیاحت گرفته تا زندگی. از زندگی زیر خروارها آهن و فولاد و آجر خسته شدم زیرا هرچه بخاری را زیاد میکنم یا اِی سی را میزارم روی درجه آخر نه گرم میشود نه سرد.
میخواهم خانهام چوبی باشد و پیش ساخته گیرم که کاترینا بربادش دهد یا زیر گل و لای طوفانهای مانیل دفن شود. میخواهم حیاط خانهام دیوار نداشته باشد فنس بس است یا چهارتا نرده که وقتی دلم گرفت به دخترکوچولویی که جلوی خانه ما را غنیمت دانسته و لیلی بازی میکند زل بزنم و دلم وا شود نه اینکه وقتی کلید خانهام را جا گذاشتهام و بچه کوچکم در خانه گیر افتاده دستانم را خورده شیشههایی که خودم روی دیوار حیاط، کار گذاشتهام خونین کنند.
ترجیح میدهم بیگاری بکشم وقتی سرعت غیرمجاز رفتهام؛ مثلن جدول رفیوژ وسط بولوار را تعمیر کنم یا گل بکارم در میدان اصلیِ شهرم، نه اینکه با رشوه به پلیس سروته قضیه را هم بیاورم که هم خودم افسرده شوم هم پلیسِ ناچارِ ناگزیر.
میخواهم کار کنم که عصاره وجودی هر انسانی است و در انسان شدنِ انسان نقش حیاتی دارد. اگر هم کار شد بیکار و من فقیر بودم؛ و نوشابه ای انرژی زا زدم به بدن به جهت فراموشی غصهها! یارویی که آن طرف پیشخوان است بگوید به حساب فُلانی نوشیدید امشب و وقتی جستجو کنم بدانم که فُلانی مایهدار محل است نه اینکه مایه دارهای محل و مملکت پی خرید فلان جزیره باشند تا پول بشویند در آبهایش.
صحبت بر سر دانشگاه و دانشگاهی که میشود کار بیخ پیدا میکند کارد به استخوان میرسد. آقای من! سرور من! علم که دیگر هیچ رقمه مرز نمیشناسد. منِ دانشگاهیِ ادبدانِ کتابخوان نباید حداقل یکبار به پرلاشز سری بزنم و فاتحهای بخوانم همش که نمیشود پنجشنبه عصرها مادرم را تا گورستان محلهمان چارکوچه بالاتر همراهی کنم و شاهد ضجّههایش برای داییِ مرحومم باشم و روی ملت گلاب بپاشم؛ مرده پرستیم ما حتمن باید روی قبر صادق عزیز حداقل یک شاخه گل بگذارم یا نه!
فیزیکدانم من، اما سِرن را فقط در اینترنت گوگل میکنم. جامعهشناسم اما از پارک دانشجو هراس دارم بس که با سوژههای تحقیقم بیگانهام و آنها هم با من، از پژوهش میهراسم!
پزشکم اما وقتی پلاتین پای مریض میشکند و میخواهم برای شرکت فروشنده عریضه برای دادخواهی بنویسم همکارم به پهلویم میزند و میگوید که در این شرکت سهام دارد.
مدیریت خواندهام اما هروقت پایم به بوروکراسیِ عریض و طویل باز میشود؛ برای کافکا و قلعه اش درود میفرستم یا برای اورول و 1984 اش.
فیلمسازم فارغ التحصیل هنرهای زیبا، مدتهاست با ایده ی جالبی درگیرم اما شیشههای مات و سایه روشنها دیگر جواب نمیدهند باید کاراکتر زن فیلم را کلاً حذف کنم.
هنرپیشهام اما وقتی میبینم اینجا سرک کشیدن به زندگی خصوصی بازیگران تفننی شده که گاه همه چیزِ یک خانواده یا انسان را بر باد میدهد و اما آنجا جهنم، تینتو براس هم که باشی برای خودت برو بیایی داری پایم برای ماندن شُل میشود.
محیط زیست خواندهام و سالهاست در آرزوی آنم که دانشجویانم یا خودم سنترال پارک نیویورک را از نزدیک ببینیم و بدانیم که چگونه میشود حیات وحش را در قلب یک شهر صنعتی حفظ کرد اما افسوس! ارومیه و هامون را از نزدیک دیده ایم همه نمکها و غبار یک اکوسیستم مرده را. از سیزده بدر و ترافیک و مرگ و آشغالهایی که در ساحل و جنگل رها میشود هم دلم میگیرد.
علوم سیاسی خواندهام... بیخیال ولش کن. همینقدر بگویم که همهچیز مرتب است و مو لادرزش نمیرود. از من بپرسید همیشه میگویم که هیتلر و موسیلینی و فرانکو و استالین بد بودند و دوران حاکمین بد همه جا به سرآمده؛ این ترجیع بند همه پایان نامههای جامعهشناسی و علوم سیاسی است.
حال اگر میتوانید برای ماندنم دلیل بیاورید. میروم اما برمیگردم... نه صادقانه بگویم برگشتنم با خداست و خدا هیچوقت بد برای بندهاش نمیخواهد.
بازهم درود بر پرسنل شجاع فرارو که فقط واقعیتها را بیان می دارند .